۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

یک عروس هزار داماد 1




هرچی به این خونواده ام گفتم که من عاشق کامران هستم و می خوام بااون ازدواج کنم به گوشش نرفت که نرفت . من بچه بزرگ خونواده بودم . 22 سالم بود خیلی هم خوشگل بودم . موهای سرم تا پایین کمرم می رسید . صورتم گرد ولی یه خورده درشت بود . همه افسوس بینی قلمی منو می خوردند . چشا و مژه های درشتی داشتم و علاوه بر خوشگلی جذاب هم بودم . نتونستم دانشگاه قبول شم . علتش هم این بود که از 15 سالگی عاشق کامران شده بودم . اون 3 سال ازم بزرگتر بود . رفت سربازی و بر گشت و پدرش هم واسش یه مغازه سوپری باز کرد . می خواستیم با هم ازدواج کنیم تا این که سر و کله فرشاد پیدا شد . اون یه هشت سالی بزرگتر از من بود. فوق لیسانس رشته فیزیک بود و داشت دکتراشو می گرفت و استاد دانشگاه هم بود و از بد شانسی عاشق من شده بود و خانواده منم طرفدار اون بودند . با این که خیلی جوون خوبی بود و منطقی ولی در این یه مورد یعنی خواستن من منطقی نبود . هزار بار بهش گفتم نمی خوامش ولی قبول نمی کرد . بد جوری به پر و پای من و کامران می پیچید . واسه ما جاسوس گذاشته بود . حتی یه بار به دروغ بهش گفتم که من دختر نیستم و کامران دختری منو گرفته و حالا نمی دونم حرفمو باور کرد یا نه گفت این چیزا واسه من مهم نیست . چند بار کامران بیچاره رو زده بودند . با خودم گفتم به درک فوقش سر خطبه عقد بگم نه نمی خوام .. من و کامران عاصی شده بودیم . نمی شد که مغازه و خونه زندگیشو ول کنه بره یه شهر دیگه . یه داداش داشت که حدود ده سال ازش کوچیکتر بود و درس می خوند و اگه من وعشقم با هم فرار می کردیم خونواده اش گرفتار می شدند . فرشاد عرصه رو بر من تنگ کرده بود و من درمانده شده بودم . با همه این مشکلات من و  کامران که بدون هم نفس کشیدن هم واسه مون سخت بود تصمیم به فرار گرفتیم . یه پیکان داشت که نو نبود. ولی باهاش می شد صد و بیست تا رو رفت . باهم قرار گذاشتیم که فرار کنیم و بریم به یه شهر دیگه .. ما در مدت 7سال دوستی خودمون هنوز عشقو با هوس آلوده نکرده بودیم . عشق ما یک عشق پاک و آسمونی بود . اما فرشاد که رسیدن به من چشاشو کور کرده بود و اجازه فکر کردن بهش نمی داد حاضر بود دست به هر کاری بزنه تا منو از عشقم جدا کنه . غافل از این که این یک گناه بزرگه . دختر که قحط نبود . کاش می رفت عاشق یکی دیگه می شد . خواستیم بریم شمال . از جاده هراز رفتیم . این بار به جای این که کار آگاههای خصوصی و گماشتگان فرشاد بیان تعقیب خودش با یه ماشین مدل بالای خارجی اومده بود تعقیب ما . به هر کلکی بود چند بار از دستش در رفتیم . معلوم نبود این پلیس راه کجا بود که این فرشادو جریمه اش نمی کرد و ماشینشو نمی خوابوند . هرچند کامران هم مث دیوونه ها می روند . فرشاد نزدیک شده بود . کامران انگاری که عزرائیل دیده باشه یه لحظه گازو زیاد کرد و فرمون از دستش خارج شد و از جاده منحرف شدیم . کمربندمو نبسته بودم واسه همین خیلی سریع درماشینو باز کرده خودمو انداختم بیرون ولی کامران نتونست خودشو نجات بده و سقوط کرد . اون جونشو از دست داد و من با دست و پایی گچ گرفته و سری شکسته و بدنی کوفته و زخمی ودلی شکسته تر و زخمی تر از همه اینها زنده موندم . کینه و نفرت نمی ذاشت که من به زندگیم ادامه بدم . فرشاد یک قاتل بود . اون ناخواسته قتل کرده بود . اون یه عاشق کور و احمق بود که با این حال بازم ازم می خواست که باهاش ازدواج کنم ومن نمی تونستم به کسی که عشقمو ازم گرفته بله رو بگم . روز به روز داغ از دست دادن کامران منو بیشتر می سوزوند . این زخم کهنه تر می شد . خونواده ام نصیحتم می کردند . فرشاد پاچه خواری می کرد . خونه و زمین و ماشین به اسمم می کرد تا باهام ازدواج کنه . من زن شخصیت مهمی می شدم . پولدار دکتر جنتلمن خوش تیپ و با کلاس .. اما قاتلی که عشق منو ازم گرفته بود و منو به خاک سیاه نشونده بود . اون خوشبختی رو ازم گرفته بود و من تا آخر عمر باید این شکنجه رو تحمل می کردم تصمیم عجیبی گرفتم . من که زندگیم رویا ها و آرزوهام خراب شده بود باید به این زبون نفهم درسی می دادم که اون دنیا هم به یادش بمونه . تصمیم گرفتم که باهاش ازدواج کنم ولی انتقام سختی ازش بگیرم . هیچوقت بهش وفادار نمونم . سراسر زندگیم با خیانت باشه . بچاپمش . اونو به خاک سیاه بنشونم . کاری کنم که مرگ واسش آرزو باشه  .ولی یواش یواش . اول خودم میرم دنبال کیف و تفریح خودم بعد مرگ تدریجی رو نثارش می کنم . اون قبول کرده بود که من دختر نیستم پس نباید دوشیزه به خونه بخت می رفتم . این قدم اول بود که می تونستم یه خورده خودمو خنک کنم . باید یکی رو گیر می آوردم که منو بگاد . حتی اگه شده بار دارم کنه . واسه همین از فرشاد دو سه ماه مهلت خواستم . یه خورده مهربون تر باهاش بر خورد می کردم تا بتونم زمان بخرم و اونو هم خوشحال و خرش کنم . من می خواستم مال کامران باشم و نشد ولی حالا میخوام که مال همه باشم .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر