۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

خواهر خوبم 1



بلند شو صبح شده دیرت میشه ! پاشو دیگه چقدر تنبلی ! واییییییییییییییییییی چی میگی برو گم شو دیگه ؛ خیلی بدی داداش اصلا از تو توقع نداشتم بیدار نشو به درک بیاو خوبی کن ! ای بابا چی کار کردم چرا این چوری شد وایستا مهسا اشتباه شد خواب بودم ؛ برو بابا نمی خوام دیگه باهات حرف بزنم ویلم کن ویلم کن فرشاد ؛ خیلی ناراحت شدی معزرت میخوام خواهر کوچولو عزیزم ناز نکن دیگه اشتباه کردم کوتاه بیا دیگه باشه ! باشه آه خندیدی بخشیدی منو قربون خواهر نازنازیم برم .
من میرم حموم لباسامو برام آماده کن باشه مهسا جونم ؟ باشه برات میارم ؛ گفتم میخوام یه خبر خوشحال کننده بهت بدم ولی زیاد داد نزنی باشه ؟ گفت باشه خوب چه خبری ؟ من از امروز تا سه روز دیگه در مرخصی هستم و نمیرم کارخونه ؛ آخ جوووووووووووووووون ! ای چی کار میکنی همسایه ها الان میریزن اینجا که چه خبره ؟ ببخشید داداش جون آخه نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ........ تا تو بری حموم من هم صبحانه آماده کنم که امروز بعد از مدتها با داداش جونم صبحانه میخورم هه هه هه هه یعنی اینقدر تو کف صبحانه خوردن با من بودی ؟ آری دیگه میدونی چند وقته با هم صبحانه نخوردیم ! حالا بیخیال بزار بیام بیرون تا با هم حرف بزنیم باشه برو زود بیا ؛ مهسا ! مهسا ؟ بلی داداش! اومدم لباس چی شد ؟ الان میام ؛ بفرما داداش جون اینم لباس لای در باز بود اومد داخل او له له عجب منظرهی اوووووو کی گفت بیایی داخل ؟ خودم گفت ! برو بیرون بدو برو گفت نوچ نمی رم میخوام همین جا بمونم لباس پوشیدن داداشمو ببینم منم که از خدا خواسته گفتم باشه ولی پشیمون نشی گفت نه نمی شم یواش برگشتم رو به مهسا که جا خورد وااااااااااااااااای داداش این فرشاد کوچولو چقدر بزرگه !!!!!!! گفتم ای بد جنس اولین جای که دیدی فرشاد کوچیکه بود یعنی همه دخترا مثل هم هستن گفت خوب دختر هستن دیگه چیکار میشه کرد گفت میشه بهش دست زد ؛ دیگه داری زیاده روی میکنی من گذاشتمت که ببینی تا عقدی نشوی وقتی با یه پسر برخورد کردی نه این که دست بزنی در همین حال داشتم لباس میپوشیدم و مهسا هم یه گوشه ایستاده بود منو نگاه میکرد گفت داداش میخوام یه چیزی رو بهت بگم ولی نمی دونم چچوری بگم از کجا شروع کنم گفتم خوب از هر جا که خودت راحتی شروع کن من هم گوش میکنم اما حالا بریم بیرون اون جا بگو اومدیم بیرون از حموم رفتیم به طرف آشپزخانه جای که صبحانه آماده بود و باید نوش جان میشد نشستیم روی صندلی کنار هم گفتم خوب بگو چی چیزی خواهر خوشگله منو آزار میده که نمی دونه از کجاش شروع کنه برای گفتن مهسا لب باز کرد به گفتن خوب داداش راستش را بخواهی من خیلی شمارو دوست دارم و از جونمم پیشتر اما چچوری بگم من یه پسری رو دوست دارم و میخوام باهاش رابطه برقرار کنم من که داشتم شاخ در میاوردم فقط زول زده بودم بهش گفت میدونم نباید اینقدر رک حرف بزنم ولی خوب اینجا لندن است هر کسی حق انتخاب داره و منم میخوام با اون پسر رابطه داشته باشم ولی نمی خواستم بعد از رابطه به شما بگم برای همین الان گفتم حالا شما چی فکر میکنیدو میدونم ولی شرمنده من نمی تونستم بیشتر از این تو دلم نگه دارم حرفمو من کامل گیج شده بودم به بت بت افتاده بودم گفتم خوب خوب من به تو حق میدم تو هر طور که دوست داری میتونی انتخاب کنی منم جلوتو نمی گیرم شروع کردم به خوردن ولی اصلا از گلوم پایین نمی رفت به زور آب پرتقال میبردم پایین مهسا دستمو گرفت و بوسید گفت داداش جونم نمی خواد بدونه اون پسر کیه ؟ گفتم خوب چرا کیه من میشناسمش ؟ گفت آری شما خیلی خوب میشناسید و اگه اسمشو بگم جا میخوری من دیگه خیلی قاطی کرده بودم ولی به روی خودم نمی آوردم مهسا دستاشو انداخت دور گردنم و منو بغل کرد خیلی مهربون شده بود و یه چور به من آرامش داد این کارش با ناز و عشوهِ خاصی گفت اون پسر که دل منو برده اون ! اون داداش فرشادم است !!!!!!!!!! من کامل جا خوردم همون چوری که منو بغل کرده بود آروم بود هیچی دیگه نگفت منتظر من بود تا جواب محبت اونو بدم من که خیلی خوشحال شده بودم بغلش کردم و شروع کردم به بوسیدن از گردن و صورتش وقتی به صورتش نگاه کردم چشماشو بسته بود من دیگه نمی تونستم محبت مهسا رو بی پاسخ بزارم با یه بوسه خوشگل از لبای نازکش جوابشو دادم وقتی چشماشو باز کرد یه مهریو تو چشاش میدیدم که تا حالا ندیده بودم و این منو از خود بی خود کرد که با بوس دیگه لبای نازش شروع شد....... ادامه دارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر