۱۳۹۱ آبان ۶, شنبه

مامان تقسیم بر سه 7


دیگه هیچ چیز جز یه کیری که بره ته کوسم منو راضی نمی کرد . من نمی تونستم این خواسته رو از معین داشته باشم . نمی دونستم چه جوری پیش ببرم . لعنت بر من و خجالت من . شاید باید یه خورده شجاع تر می بودم و می ذاشتم پسره یه جور به کارش ادامه بده . باید کاری می کردم که اون تابوی بین من و اون که در واقع تا حدودی شکسته شده خرد خرد بشه . ولی ظاهرا اون با این که دلش می خواست بیش از این به خودش اجازه نمی داد که اقدامی کنه و منم نمی تونستم بگم پسر بیا کیرتو فرو کن تو کوسم . هر چند بازم این هیجان و خواسته قلبی من بود ولی نمی دونستم اون اگه بخواد همچین اقدامی رو هم انجام بده آیا من واقعا راضی هستم ؟/؟ نومیدانه به کونم حالت می دادم تا اونو وسوسه ترش کنم . ولی ظاهرا دیگه هر دومون می دونستیم که هوشیاریم . اون آب کیرشو خالی کرده بود و یه جوری آروم و قرار گرفته بود ولی من هنوز داغ بودم . اون لحظه اگه یه بد قیافه کیر کلفت می پرید رو کونم بهش نه نمی گفتم . هوس یه زن وقتی به اوج می رسه باید به هر قیمتی که شده فرو کش کنه .. از حموم در اومدیم . تا صبح خوابم نبرد . هر کاری هم کردم اون شب معین دیگه ریسک نکرد و واسه ریسک کردن هم نیومد . دو سه روز به همین منوال گذشت . تصمیم گرفتیم که بریم ویلای شمال . تو اطراف رامسر . یه ویلای بزرگ و منحصر به فرد . ویلا که چه عرض کنم شبیه به یک مرتع و مزرعه بود . از یک محوطه صاف و جلگه ای شروع می شد و تا تپه های جنگلی ادامه پیدا می کرد . در هر دو قسمتش ساختمون سازی شده بود . قسمت پایین و جلگه ای اون یه استخر خیلی بزرگ داشت و روی قسمت کوهپایه ای اون یه استخر یا حوضچه بود که از اون بالا یه دور نمای خوشگلی بود که تا کیلومتر ها مشخص بود و قسمتی از جاده رو می شد دید . محسن این ویلا رو خیلی ارزون خریده بود . صاحبش می خواست بره خارج و مجبور بود سریع ردش کنه . تازه زیاد هم نیاز مالی نداشت . اونو به اسم من کرد . اون طرف تر رو زمینای صاف هم یه همسایه پیدا کرده بودیم که اونا بچه همونجا بودند و زمستون و تابستون همونجا زندگی می کردند . از شهر نشینی فراری بودند . ویلای اونا هم خیلی بزرگ بود ولی فقط جلگه ای بود . یه زن و شوهر جوون همسن من و محسن بوده واونا دوتا پسر داشتند که ده یازده سالشون می شد . وقتی تابستونا می موندیم این طرفا بیشتر وقتا با هم بودیم . تو مراسم عزاداری محسن هم شرکت داشتند . .آقا رضا شیما خانوم وشروین و شهروز که پسراشون بودند آدمای خیلی با محبتی بودند . .وقتی بچه ها شنیدند که میخواهیم بریم شمال اون شب از خوشحالی تا صبح نخوابیدند . من تمام لحظات با محسن بودن در خاطرم مجسم شد . هر گوشه خونه واسم یه خاطره ای بود . شاید اگه به خاطر بچه ها و حال و هوا عوض کردن نبود نمی رفتم شمال ولی وقتی که لبخند رو تو چهره شون دیدم و اون خوشحالی رو دلم نمیومد دلشونو بشکنم . اونا همه چیز من بودند . اونجایی هم که ما بودیم با دریا فاصله زیادی نداشتیم . البته باید یه سیصد چهار صدمتری رو پیاده می رفتیم . بازم راهی نبود . وقتی خونواده آقا رضا ما رو دیدند کلی خوشحال شدند . اولش در جا از مامان عذر خواهی کردند و گفتند که عروسی داداش آقا رضاست و قراره عروسی تو خونه اونا بر گزار شه . -مهسا خانوم ما نمی دونستیم شما تشریف میارید وگرنه ..-خواهش می کنم این فرمایشو نکنین آقا رضا خدا بیامرزی دیگه رفته . دیگه نمیشه که زنده ها زندگی نکنن . اگه جا کم دارین می تونین از خونه ما هم استفاده کنین . -نه کافیه . ممنونم . -نمی دونستیم چیکار کنیم . وقتی که فهمیدیم تشریف آوردین خودمون خجالت کشیدیم بااین حال شیما جان هم می گفت جهت احترام یه کارت دعوت هم بدیم خدمتتون .. یه نگاهی به اون مرد مودب انداخته و گفتم شایدم خدمت رسیدیم . برای بچه ها هم بد نیست یه حال و هوایی عوض کنن . -شما خانوم گلی هستین . اگه تشریف بیارین بر ما منت میذارین . با این که خیلی صمیمی بودیم ولی مرگ شوهرم سبب شده بود که در این برخورد کمی رسمی تر باهام رفتار شه . تصمیم گرفته بودم که برم به عروسیشون . اگرم خوشم نیومد خونه که همین بغل دست بود در جا بر می گشتم . اونا در غیاب ما نگهبانای خوبی هم واسمون بودند . اونا باعث خاطر جمعی ما بودند . .بچه ها رو به بهترین وجهی شیک و مردونه کردم و به همه شون یه کراوات زدم . بستن یقه کراواتو از محسن یاد گرفته بودم . خودم یه لباس شیک پوشیدم که فانتزی و سکسی نبود ولی یه خورده چسبون بود . یه رنگ قرمز شاد داشت . زیادم به خودم نرسیدم ولی همون مقدار کم هم خیلی جذابم کرده بود . اینو در نگاه پسر بزرگم به خوبی می خوندم و آخرشم طاقت نیاورد و گفت مامان خوشگل شدی . این زنا و دخترا طوری پوشیده بودند که من خودم از ترکیب خودم خجالت کشیدم ولی با اعتماد به نفسی که داشتم خیلی زود بر خودم مسلط شدم . هر مردی دست یه زنی رو می گرفت و می رفتند اون وسط با آهنگ نیمه ملایم می رقصیدند . .. اوخ این اینجا چیکار می کنه . شاهپور برادر شیما بود . تقریبا همسن من بود . اون یه بار به خواهرش گفته بود این مهسا خیلی خانومه و با کلاس و نجیب . من دوست دارم زنم مثل اون باشه . یه بار دیگه پیشش گفته بود که اگه یه زنی با شرایط مهسا پیداشه که چند تا بچه هم داشته باشه و بیوه باشه بازم اونو می گیره .. نمی دونم شاید داشت گوشمو پر می کرد و شایدم یه جورایی بهم نظر داشت ولی من که اهلش نبودم ... ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر