۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

هوس یا عشق 6 پایانی


چند دقیقه ای گذشت و از چیزهایی صحبت کرد که فهمیدم همسایه بغلیه.خیس عرق شده بودم.از اینکه فکر نکنه چقدر بهش بی توجهم خیلی خونگرم و صمیمی بود.بیشتز از دو برابر من سن داشت ولی همچین خودشو توی دلم جا کرد و دمخور من شد که دوست داشت بیشتر از اینها بهم سر بزنه.معلم دبستان بود و 3 سال دیگه باز نشسته میشد اسمش رقیه بود.سنش 52 شوهرش دو سال پیش سکته کرده و مرده بود.اونم با تک فرزند 30 ساله اش رضا که مجرد بود و میگفت که افسردگی خفیفی داره و این بخاطر شکست در ازدواج و خیانت زنشه زندگی میکرد.از خودم خجالت میکشیدم.چهار سال همسایه شون بودم و اصلا از حال هم خبر نداشتیم.میگفت چند بار برای ما آش آورده و به عناوین مختلف خواسته با ما طرح دوستی بریزه ولی نتونست.ای دل غافل همین یه همسایه رو داشتیم و معلوم نبود وقتی آقای خونه شون مرد من کجا بودم شاید زیر کیر امیر اصلا هوش نبودم.این رقیه خانم هم از بس هول کرده بود سیر تا پیاز زندگیشو برام تعریف کرد. راستش حالا که دیگه امیری نبود و من هم باید با این کیر کیوان میساختم یواش یواش داشتم به این فکر می افتادم که فارغ التحصیلی خود را اعلام کنم و بچه ها رو از مهد بیارم خونه پیش خودم نگه دارم.یکی دو روز بعد هم این رقیه خانم بمن سر زد خیلی از دست پسرش شاکی بود میگفت شوهر مرحومش یک کارگاه تولیدی لباس براشون به ارث گذاشته که دست غریبه ها و فامیلاس و این رضا هم با اینکه فوق لیسانس مدیریت بازرگانی داره ولی سه ساله که خودشو اسیر خونه کرده.پدرش از دست این یکی یه دونه اش دق کرد و مرد و حالا هم میخواد منو دق بده.- خب چی شده رقیه خانم اگه میتونی بیشتر توضیح بده؟؟/؟؟- حاج خانم هم منتظر وقت نطلبیده عین بلبل حرف میزد واااااای اگه چیزی هم ازش طلب میکردم اونوقت مثل قطار و مسلسل ادامه میداد.- رضا و زنش 6 سال همدیگه رو میخواستند.برای هم نامه مینوشتند.شب و روز بهم زنگ میزدند.با هم بیرون میرفتند.پسرم رضا از بس پاک و با خدا بود دست به این دختره نزد تا روز عروسی اش هم خواست صبر کنه 3 سال پیش یه عقد کردن و قرار شد یه مجلس مفصلی دو سه ماه بعدش بگیریم و برن سر خونه و زندگیشون.نمیدونم کی بود که یه روز یه دختری که بعدا فهمیدیم عاشق رضا و دوست زنش بوده به رضا زنگ میزنه و میگه برو خونه پدر زنت ببین زنت الان توی بغل یکی دیگه هست.حالا چی شد و از کجا میدونست به اونش کاری نداشت.خونش بجوش اومده بود.دوست داشت دروغ باشه.میدونست خانواده زنش به غیر از همسر و یه برادر زن دانشجوش همه رفتن مسافرت.از دیوار پرید توی خونه و لخت لخت توی بغل همدیگه گیرشون انداخت. زنه هر چقدر گریه کرد و گفت توبه میکنم و شیطون گولم زد به کت رضا نرفت که نرفت.ما هم که میدونستیم زنیکه روش باز شده دیگه باز شده و هیچی جلو دارش نیست از اینکه طلاقش داد خوشحال شدیم اما از اون به بعد خودش رفت توی کما.نه به کارگاه پدرش سر میزد و نه به دوستان قدیمش یکجا نشین شده و زیاد هم اشتها نداره.شب و روز نشسته و ماهواره نگاه میکنه و ترانه گوش میده و توی عالم خودشه.نه پا به عروسیها میذاره نه به عزاییها میاد نه مهمونی میره این سال به اونسال اگه عید دیدنی بتونم خونه پدر بزرگاش ببرم که خیلی شاهکار کردم.دیگر گریه امانش نداده بود.مثل ابر بهار اشک میریخت.من برایش به مثابه دختری بودم که نداشت ولی آن لحظه مثل یک مادر بغلش کرده دلداریش دادم و گفتم ناراحت نباش رقی جون همه چیز درست میشه او را بوسیده اشکهایش را پاک کردم از اینکه رقی جون صدایش کرده بودم خیلی کیف کرده بود.احساس جوانی میکرد.یکبار که برای پس دادن یکی از این دیدها جهت باز دید به خانه رقیه خانم رفته بودم چشمم بجمال آقا رضا روشن شد.بعد دیدن او یک لحظه تمام لرزیدم.خوش قیافه تر از کیوان و امیر و افشین بود.یعنی سه مردیکه تا بحال مرا کرده بودند که دوتا یشان پدران دو بچه ام بودند.خیلی افسرده و غمگین بنظر میرسید غم چهره زیبایش را معصومانه تر ساخته بود.بنظر میرسید نفوذ به قلب او سخت تر از عبور از دیوار چین باشد.افکاری شیطانی به سراغم آمد.میگویند شیطان رفیق زن است.آن لحظه رفاقتش را نشان داد و به سراغم آمد.در جا به آشپزخانه نزد رقیه خانم رفتم.- رقی جون این به زور یه سلام علیک خشک و خالی با من کرد من بجای خواهرشم نمیخواستم که بخورمش.- تو رو خدا بحساب بی ادبیش نذارین.دست خودش نیست.جیگر گوشه ام هزار امید و آرزو داشت.باز هم شروع کرد به گریه کردن.- ببینم پیش روان پزشک بردینش ؟؟/؟؟- صد تا دکتر بردیمش ساری تهران مشهد.- اینها فایده ای نداره باید اصولی درمان بشه من بجای خواهرش هستم و شما بجای مادرم هستید. من کتابهای روان شناسی زیاد خوندم و اطلاعات دقیقی در این مورد دارم میتونم باهاش صحبت کنم و سعی کنم که این نقطه کور زندگیشو از بین ببرم البته قول نمیدم یه خورده براش چاخان هم کردم.میدونستم آدم ساده ایه و حرفهای منو قبول میکنه چون خودش بی ریا بود همه رو مثل خودش میدید.- رقی جون میخوای آدرس بدم برو تحقیق یکی از دخترای فامیل ما توی عشق شکست خورده بود.دو بار خودکشی کرد و نجاتش دادند.باز پسر تو که خوبه اخرش اوردن پیش من با اینکه درس داشتم اما بخاطر ثوابش قبول کردم که چند جلسه بشینم و باهاش صحبت کنم.باور کن جلسه دوم یا سوم به زندگی برگشت.نمیدونی پدر و مادرش چقدر دعام میکنن.همچین حس گرفته بودم که خودم باورم شد که اینکارها را کرده ام. رقیه را در اغوش گرفته و هر دو بی اختیار گریه میکردیم.او از غم پسر مینالید و من از غم کیر.به هر حال قرار گذاشتیم که بیشتر به خانه انها بروم تا قلق آقا رضا را گرفته درمانش کنم.مادر چقدرعاشق پسرش بود که مجبور شد مرا کارشناس روان شناسی هم معرفی کرده دروغ مستحبی بگوید در حالی که من کوفتی چهار سال کامپیوتر خوانده بودم و لیسانسم را گرفته بودم و حتی با صفحه کلید هم آشنایی کامل نداشتم چه رسد به تخصص روان شناسی.مجبور شدم یکی دو کتاب سنگین روانشناسی تهیه کرده و یه سری اصطلاحات بلغوری را یاد بگیرم که کم نیاورم.مدتی گذشت تا با ترفندهای مختلف کمی نرمترش کردم.با او از زندگی سخن گفتم از اینکه دنیا فقط به یک نفر خلاصه نمیشود لباسهای هوس انگیز میپوشیدم.وقتیکه رقیه خانم از ما فاصله میگرفت سینه هایم را بیرون میانداختم.عاقبت یک روز که احساس صمیمیتش گل کرده بود از آنروز تلخ و شوم برایم صحبت کرد.- در خونه رو باز کردم یواش از پله ها بالا رفتم.رفتم طرف اتاق خواب پدر زنم. دیدم دو تایی زنم و معشوقه اش لخت لخت روی تخت دراز کشیده ان و توی همدیگه هستن.- توی همدیگه یعنی چی؟؟/؟؟ حرف دلتو بزن.- روم نمیشه آدم بعضی کلمات و حرفها رو نمیتونه بزنه حرمتها باید حفظ بشه.- در روان شناسی تحلیلی این موارد مفهومی نداره بقول فروید عشقبازی و سکس کاریه که بین همه اقوام دنیا رایجه چرا ما باید واژه های مربوط به این عملو در لفافه نگه داشته و بگیم که حرمتها باید حفظ بشه ؟/؟ اگه عشقبازی اصولی در هنگام سکس زشت نیست پس بیان نام الات جنسی مرد و زن هم تحت هیچ شرایطی نباید زشت باشه.حالا اگه پیش بچه ها و اونهاییکه میخوان به سن قانونی برسن رعایت بشه مسئله ای دیگه هست.فروید اصلا ازاین چرندیاتی را که من گفته بودم هرگز نگفته بود.اصلا اون به کیر و کوس چکار داشت با جمله بعدی آب پاکی را روی دستش ریخته که چه عرض کنم روغن نباتی رویش ریخته حسابی سرخش کردم.- مثلا من میرم دکتر زنانگی بمن میگه شلوارتو پایین بکش به هر حال اون دکتره و کوسمو معاینه میکنه.اون داره کوسمو میبینه فشار میده دو طرفشو باز میکنه داخلشو می بینه حالا من پیش خودم بگم اگه اسم کوس بر زبون بیاد بده ؟؟/؟؟ نترس خجالت نکش بگو کیر آن نامرد داخل کوس زنت بود.تنها راه درمان تواینه که تو هم بری سراغ یه زن شوهر دار عقده های روانی خودتو یجوری تسکین بدی.دلتو خنک کنی آرامش خاصی بهت دست میده که انگار هیچوقت زن یا دوست دختر نداشتی.در حالیکه محو سینه هایم شده بود و برق هوس در چشمانش میدرخشید بار دیگر جوش آورد گفت تو هم همش فکر خودتی دوست داری بیمار خودتو درمان کنی تا همه بتو آفرین بگن.اصلا احساسات من برای هیشکی اهمیتی نداره منو با حرکات خودت گول نزن.شما زنها همه مثل همین.ساکت شده بودم راستی راستی مرا با روانشناس اشتباه گرفته بود.یک بچه محصل میدانست و میفهمید که من سرا پا چاخانم اما این فوق لیسانس پاک قاطی کرده بود.دیگر خسته شده بودم چیزی نمانده بود قید شیطان را بزنم. اما یکی دو روز دیگر بخود وقت دادم.میدانستم رقیه خانم فردا خانه نیست و من هم در خانه تنها بودم و میدانستم که اگر بخواهم در خانه همسایه را بزنم از روی خشم و سر خوردگی جوابم را نخواهد داد و اعتنایم نخواهد کرد.نقشه ای با مادر رضا کشیدم.فردا صبح حسابی خود را صاف و صوف کرده دامنی کوتاه و سکسی و تاپی بسیار چسبان و نازک به تن کرده آرایش غلیظ کردم از ادکلن هم بی نصیب نمانده از روز عروسی هم خوشگلتر شده بودم.شهباز و شیلا هر دو در مهد کودک بودند و من هم جون خودم رفته بودم دانشگاه. صدای زنگ در را شنیدم از آیفون تصویری چهره رضا را دیدم.در را باز کردم.دیگر دم در نرفتم تا خودش جونش درآد و بیاد بالا.این رضا دیگر در مانده ام کرده بود فقط کافی بود کلنگ اول را بزنم بقیه ساختمان خود بخود ساخته میشد.فاصله زیادی را طی کرد تا به پای پله ها برسد ولی از جایم تکان نخوردم دامنم خیلی کوتاه بود پاهایم کاملا لخت به اشپزخانه رفته بودم.رویم بطرف ظرفشویی و پشتم بطرف هال و پذیرایی بود.دامن چین دار خیلی کوتاهی پوشیده بودم که نیمی از باسنم را یعنی نیمکره جنوبی ام تا خط استوا را نشان میداد.یک وجب بالاتر از مینی ژوپ.چند لحظه بعد رضا در چند متری من ایستاده بود.- ببخشید شراره خانم این گوشت و مرغ مال شماست مادر گفته چون یخچال فریزر شما خراب بوده این موقع برسونم به دستتون تا استفاده کنین.در حالیکه صدایش میلرزید ادامه داد این درمانها هم دیگه در من اثری نداره.کاسه صبرم لبریز شده بود از دست خنگ بازیهای او خسته شده بودم.دامن بیست سانتی خود را بالا زده تا تمام کووووووونم یعنی نیمکره شمالی جنوبی و بحالتی شرقی غربی را ببیند شورتی را هم که پوشیده بودم نازک تر از کشهای قدیم بود و اصلا به چشم نمیامد.میدانستم که هوش از سر رضا پریده.فکر میکند این جزیی از برنامه درمان اوست. تحمل نداشتم با عصبانیت فریاد زدم این هم جزو درمانه که یک زن شوهر دار بخواد اینجوری خودشو به تو حواله کنه و تو ردش کنی ؟؟؟/؟؟؟ معطل چی هستی ؟/؟ کدوم دکتر عاقلو دیدی که برای معالجه مریض بهش کووووووووس بده کوووووووووون بده معطل نکننننننننن تا پشیمون نشدم بیااااااا از این همه نعمت استفاده کن.شک نکن پشیمون میشی.مثل پلنگی که بر روی طعمه اش بپرد بمن حمله ور شد.کمی ترسیدم.مرا بر روی دستانش قرار داد طوریکه کون هوس انگیزم بطرفش باشد.سرانجام به مراد خود رسیده بودم.فکر میکردم باید خیلی لذت بخش تر از سکس با امیر باشد.ادم قدر چیزی را که برایش زحمت میکشد بیشتر میداند و من نسبت به رضا چنین احساسی داشتم ضربه آخر من کاری بود.شیطان بار دیگر پیروز شده بود و من باید سپاسگزارش می بودم.نیمساعت تمام کون برجسته ام را میلیسید.- شراره خانم.- هیسسسسسسسس خانوم مانوم دیگه نداریم من شراره ام.حالا اگه میخوای بگی شراره جون خودت میدونی عزیزم من دکتر یا روانکاو هم نیستم در حقیقت این منم که مریض توام.تو باید امروز به داد من برسی درمانم کنی.بمن دوا بدی شفا بدی من در تو می بینم ازت میخوام.شلوارش را پایین کشیدم.واااااااااااایییییییییییی جوووووووووون عجب کیررررررری بود.چهارمین مرد سکسی زندگیم بود و از همه کیرش کلفت تر و دراز تر بود.بین بیست و چهار تا بیست و پنج سانتی میشد.قسم میخورد که در طول سی سال زندگیش حتی یکبار هم سکس نداشته فقط جلق میزده و صدها فیلم سکسی دیده.- یعنی تو زنتم نکردی ؟؟/؟؟- به چی قسم بخورم هدفم چیه اگه دروغ بگم.چیزی بمن میرسه که از راست گفتن بمن نمیرسه ؟؟/؟؟ زیاد نخواستم به این جملاتش فکر کنم. راستش چه فرقی میکرد میخواست آک باشه یا کار کرده ولی راست میگفت حالت نگاه و لرزیدنش از صداقتش میگفت با خود گفتم یه جوری آب بندیت کنم که تا چند سال هوس زن گرفتن نکنی.هنوز کیرش را تا پنج سانت هم به دهان نبرده هر چه داشت خالی کرد.خیلی عذرخواهی کرد و گفت که دست خودم نبود نتونستم خودمو کنترل کنم. بیچاره حق داشت کوس ندیده بود.آدم چقدر فیلم ببینه ؟؟/؟؟ فیلم زمانی ارزش داره که یکی ور دل ادم باشه و آدم بتونه بکندش وگرنه بشین تا قیام قیامت فیلم ببین و جلق بزن. مگه دردی دوا میشه؟؟/؟؟ کمکش کردم.- تو که فیلم میبینی حتما واردی چطوری کوس بخوری ؟/؟ - سری تکان داد و مشغول شد.اوووووووف حسابی سر حالم کرد.یعنی اینبار اولشه که داره کوس میلیسه ؟؟/؟؟ حتما از بس فیلم دیده این تکنیک ها رفته توی خونش.- شراره چقدر دلم میخواست بکنمت دلم میخواست مال من باشی از اینکه به چشم یک روانکاو بهت نگاه کنم حرصم میگرفت.نمیدونی چند دفعه به یاد تو جلق زدم تو که اومدی دیگه فیلم برام زیاد ارزشی نداشت.- کاش میدونستی که منم هوی و هوس تو رو دارم.- آره شراره جون اینجوری هر دوتامون زودتر درمون میشدیم.فکر میکنی چند جلسه طول بکشه تا درمان بشم ؟/؟- تو رو نمیدونم ولی برای درمان من هزار جلسه هم کمه.صدای هر دوی ما ضعیف شده بود.برای اولین بار بود که میدیدم ناله های یک مرد بیشتر از ناله و اووووووووف یک زن شده.واقعا بهش حق میدادم.عمری محرومیت کشیده بود.خیانت دیده بود.چاره ای نداشت.با لیسیدن کوسم آبم را اورد و من در لحظه ار گاسم دستم فقط به سینه هایش بند شد و آنچنان با ناخنهای بلندم چنگش انداخته و زخمیش کردم که درد را در نگاهش میخواندم.ولی حتی یک اخ هم نگفت.به درخواست او بر روی شکم دراز کشیدم تا کون تپل و گنده ام را ببیند.بر رویم دراز کشید و کیرش را از طرف کونم وارد کوسم نمود.خودش میگفت این حالت را در فیلمهای سکسی زیاد دیده و یکی از رویاهایش بوده که اینگونه سکس داشته باشد و من رویایش را به واقعیت تبدیل کرده بودم.با یک دستش موهای سر و پشت گردنم را جمع کرده به هوا داده بود و در حالیکه کیرررررررش را پی در پی وارد کووووووووسم میکرد و در می آورد پشت گردنم را می بوسید و با دست راستش با سینه هایم بازی میکرد.از ناله هایش فهمیدم که نزدیک است انزال شود.همینطور هم شد.شانس آوردم یا آوردیم که در یک لحظه با هم تخلیه کردیم وگرنه دو دقیقه هم نمیتوانستم صبر کنم که رضا از نو شروع کند.رضا هم واقعا استاد بود دست کمی از بقیه نداشت.یک کار لذت بخش دیگر هم انجام داد.مقداری شیره مربا بر روی کوسم ریخت و شروع کرد به چشیدن و اینکار را چند بار تکرار نمود. من هم برای اینکه از قافله عقب نمانم همین کار را با کیر او انجام دادم.هر دوی ما در حال درمان بودیم ولی میدانستیم که با این نون و ماستها نمیتوان سیر شد و جلسات بسیار و طولانی با پیگیری مداوم مورد نیاز میباشد و این تازه تست آن بود.سراسر پوست بدن من و رضا در لذت خاصی سیر میکرد نرونها و سلولهای عصبی دچار فعل و انفعال شده و هر عصبی بجای خود میرفت تا آرامش را بمن و او بر گرداند.رضا مرا با عشقش اشتباه گرفته بود و مدام از دوست داشتن و عشق پاک و این چیزها میگفت اما من میدانستم که شیطان عشق پاک سرش نمیشود.وقتیکه رضا را کمی خسته دیدم اینبار بر روی او که طاقباز دراز کشیده بود نشسته و بالا پایین میکردم تا حسابی از خجالت کوس بی حیا در بیام.سعی کردم زودتر خود را ارضا کنم تا اگر رضا خواست آبش را بریزد ملاحظه مرا نکند.فکرم را به چیزهای خوب متمرکز کردم به خانه ام که 500 میلیون مشتری داشت و من حاضر نبودم به 5 میلیارد هم بفروشمش.به بچه هام که شبیه باباهاشون بودند.به عشقم کیوان و به کیررررررر جدیدی که داشت بمن حال میداد.ووواااااااااییییییی خداااااا اوووووووخ جوووووووون اووووووووف اوووووووف با این همه خوشی چکار کنم؟؟/؟؟ دوباره خالی کردم رضا متوجه ریزش آب گرمم شد.دقایقی بود که بی طاقت شده وقتی به او گفتم آبتو خالی کن توششششششش انگار دنیا رو بهش داده باشن.اییییییییی کوووووسم مثل آسمون بر سر فواره کیررررررش بود و مثل آتشفشان آب مذابش را به استخر جوشانم ریخت.فوری او و خودم را مجبور کردم که بدون آنکه کیر را از کوس بیرون بکشیم حالت خود را عوض کنیم تا قطره ای از این آب زندگی به هدر نرود.رضا به خانه رفت.از زمین تا اسمان تغییر کرده بود.رقیه خانم قربان صدقه ام میرفت.به او گفتم این درمان باید ادامه داشته باشد.فعلا پیش رضا از ازدواج صحبت نکن ممکن است بیماریش دوباره برگردد.به رضا هم سفارش کردم زیاد خودش را سر مست نشان ندهد که ممکن است خدای نکرده مامان رقیه به دوره درمان پسرش خاتمه دهد.هر چند دیگر به این کلک بازیها نیازی نداشته و هر وقت که میخواستیم میتوانستیم در آغوش یکدیگر باشیم. چند روز بعد رقیه خانم برای تشکر از من مرا به زرگری برد و به زور یک گردنبند طلای گران قیمت برایم خرید.من و رضا در غیاب شوهر و بچه هایم به سکس و پنهان کاریهای خود ادامه میدادیم.البته به کیوان هم میرسیدم و او را از جسم خود بی بهره نمیگذاشتم.من عاشق شوهرم بودم و محبت او را با هیچ چیز در این دنیای خاکی عوض نمیکردم.یکبار رضا بمن گفت آیا راضی هستی که کیرم را وارد سوراخ کونت نمایم ؟؟/؟؟ به او گفتم که راضیم به رضای تو هر دو از این حرف من خندیدیم و با رضایت کامل رضا کونم را چرب کرد و سوراخش را آماده پیکار نمود/ جنگ و پیکاری که هر دو طرفش پیروز بودند.هیچکس تا بحال به مانند او کونم را نکرده بود.نمیدانم چه پیچ و تابی به کیرش میداد که وقتی کیررررررررش را وارد مقعدم میکرد فکر میکردم که در حال گاییدن کوووووووسم میباشد.فقط لذت بود و لذت.دوست داشتم کیررررررررش را آنچنان تا تههههههههه فشارررررررر دهد که نافم را هم پاره کند. وقتی آبش را به مقعدم میریخت کیرش باز هم کلفت بود.از او میخواستم بکارش ادامه دهد و او بیشتر مواقع در این وضعیت سایر نقاط بدنم را فراموش نمیکرد.رضا به زندگی برگشته بود. به کارگاه پدرش سر میزد.البته او و مادرش پاس به پاس کار میکردند تا بتواند راحت تر به کوس و کون من سر کشی کند.من از کار خیری که کرده بودم واقعا خوشحال بودم.جوانی را به زندگانی برگردانده بودم.کاری را انجام داده بودم که دهها روان پزشک از انجام آن عاجز بودند.مگر ثواب به چه میگویند ؟؟؟/؟؟؟ حال که در این اندیشه های دور و دراز بوده با خاطراتم غوطه میخورم.دو سال است که از آشنایی من و رضا میگذرد. درخت سبز پیوند ما شکوفه داده است آری شکوفه نام سومین فرزند من است که آقا رضا پدرش بوده و رقیه خانم ننه آقایش میباشد.البته رقیه خانم چیزی از این موضوع نمیداند.منم هم چنان دیوانه وار عاشق شوهرم هستم و نمیدانم تا کی این وضع ادامه دارد.کیوان اکنون به کیش رفته تا جنس بیاورد.با خود قرار گذاشته ام که پدر فرزند بعدی من کیوان باشد تا بدین وسیله شوهرم را به امتیاز دو برسانم و به خود ثابت کنم که برایم مهمتر و با ارزش تر از بقیه مردان است.شیلای 6 ساله و شهباز 3ساله و شکوفه یکساله همه خوابیده اند و من منتظر رضا هستم تا کووووسم را غبار روبی کند.در رختخواب دراز کشیده چشمانم را به سقف دوخته ام.من بیدارم اما وجدانم مدتهاست که خفته.هرگز بیدار نخواهد شد..پایان...نویسنده...ایرانی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر