۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

یک عروس هزار داماد 8


منم می میرم واسه اون کیر درازو کلفتت که به من جون میده . زندگی میده امید بودن و خنده های فردارو میده .. کامی از گاییدن کونم سیر نمی شد و دست بردار هم نبود . منم هر لحظه بیشتر از لحظه قبل داشتم با این حرکاتش کیف می کردم . -کامی جون راستی راستی که کون ندیده ای . -مال تو رو که می بینم فکر می کنم واقعا کون ندیده ام . -ای پسره بی حیا . .. این استاد تا می تونست با کون من حال کرد و به شکلهای مختلف منو گایید . طوری بهش حال دادم که دیگه تر جیح داد یه عذر و بهونه ای بتراشه و یه ما ه دیر تر بره خارج یا حداقل تا زمانی که تکلیف منو مشخص کنه . با این حرکاتی که از خودم پیش اون نشون داده بودم دیگه بهم اعتماد  کرده بود . کاری هم به این نداشت که چرا من دوست دارم با فرشاد در بیفتم . اون فقط یه کوس مفت می خواست و یه زن با حال که باهاش حال کنه و من هر روز با یه تنوع خاصی می رفتم پیشش . براش می رقصیدم و افسونگری می کردم . اونو سر حالش می آوردم . با این که خیلی از بودن باهاش حال می کردم ولی حتی حاضر نبودم که شوهرم شه . چون زندگی عاشقونه واسم مفهومی نداشت . من می خواستم نابودی فرشادی رو ببینم که عشق منو نابود کرده حتی اگه تا آخر عمرم طول بکشه . یک  ماه و نیم بعد متوجه شدم که بار دارم . این همون چیزی بود که من میخواستم . برم به خونه فرشاد در حالی که دختری منو یکی دیگه گرفته باشه و بچه از یکی دیگه داشته باشم . در حالی که باید موضوع بچه رو مخفی نگه می داشتم . کامران با این که دلش نمیومد ولم کنه  ووابسته به من شده بود رفت خارج از کشور . چون دیگه یه بچه توی شکمم کاشته بود و بهترین راه این بود که تو ایران نمونه . منم باید فرشادو می فریفتم تا حداقل برای یه بار هم که شده باهام سکس داشته باشه . من به یه بهونه ای اونو کشوندم به خونه ای که واسه زندگی مشترک ما خریده بود و همه لوازمش آماده بود . اون منتظر بود تا من یه اشاره بکنم و از دواج کنیم و منم همش بهونه می آوردم که خودمو بگیرم و روحیه ام قوی تر شه و بعد . یعنی در واقع میخواستم تکلیف بار داری من معلوم شه و ببینم می تونم تو شکم خودم حرامزاده ای بکارم که پاسخی به حرامکاریهای فرشاد کثافت باشه یا نه . حالا که موفق شده بودم می تونستم اونو تو دام خودم بندازم . آخ که چه عذابی کشیدم وقتی که می خواستم خودمو در اختیار فرشاد قرار بدم . اون شب طوری خودمو آراسته بودم و لباسای تنگ و چسبون پوشیده بودم که فرشاد یه لحظه ازم چشم بر نمی گرفت و آخرشم اونو انداختم تو دام -عزیز دلم من تشنه توام . هوس دارم . نه نگو می دونم مرد با ایمان و قانون مندی هستی ولی حالا که دارم روحیه می گیرم و اعصابم آروم میشه به من نه نگو من میخوام اعصابمو از اینی که هست آروم تر کنی . من به سکس نیاز دارم اگه بخوای نه بیاری من دیگه بد تر از این میشم .. اون که خودش از حال رفته و غرق شهوت شده بود دیگه دست به کار شد و من به شدت به خودم فشار می آوردم که این زجر رو تحمل کنم . می دونستم که دفعات بعد بیشتر به این شکنجه عادت می کنم اینو به یاد آوردم که یه بچه ای تو شکممه که از اون نیست و دارم حالشو می گیرم .. واسه این که مشکوک نشه یه خورده باهاش ور رفتم . وقتی کیرشو کرد تو کوسم چشاش یه حالت ترسناکی پیدا کرده بود که ترسیدم نکنه بخواد جرم بده . سریعتر از اونچه که فکرشو می کردم توی کوس من آب ریخت و این همون چیزی بود که من می خواستم . -عزیزم نمیدونی چقدر حال کردم -ببینم تو ار ضا شدی ؟/؟ -اووووووفففففف فرشاد جون خیلی زود تر از تو  ارضا شدم . نمی دونی چقدر اعصابم آرومه که می تونم این قدر زود به ار گاسم برسم . در چهره فرشاد غرور و رضایتو می دیدم . اون دیگه حس می کرد سلطان جسم و جان من شده . فقط تنها بدی این حالت این بود که من هوس کیر کرده بودم و دوست داشتم یکی غیر اون بیاد منو بگاد . یکی که اگه نسبت به اون عشقی در سینه احساس نکنم تنفری هم نداشته باشم . خیلی وسوسه شده بودم که برم با یکی دیگه حال کنم ولی خودمو قانع کردم که حداقل قبل از عقد باید یه خورده رعایت کنم که اگه گند کار در بیاد هیچ جوری نمیشه جمعش کرد . واسه رضایت من هر کاری می کرد . کوسمو لیس می زد . سوراخ کونمو .. زیر بغلمو .. از نوک پا تا فرق سرمو غرق بوسه کرده بود . شاید بعضی از حرکاتش هم تا حدودی لذت بخش بوده باشه ولی من از درون مثل یک سنگ بودم حالتی رو داشتم که حتی اگه بهم می گفتند فرشاد فردا میخواد بمیره خوشحال نمی شدم و می رفتم دعا می کردم تا چند سالی زنده بمونه و این من باشم که زجر کشش کنم و شاهد  مرگ تدریجی و بالاخره دق کردن اون باشم . خلاصه دیگه راحت می تونستم بچه رو بندازم گردنش . نیازی هم نبود که همراه اون برم دکتر و یهو از زبون پزشک بپره که فلان  مدته که بار داری و از این حرفا .. آخراشم میشد یه جوری مغلطه بازی در آورد . روز عروسی من فرا رسید . اون روز یه سری درد و رنجهای دیگه ای بودند که به سراغم اومدن . چقدر دلم میخواست که عشقمو جای فرشاد ببینم . در اون مجلس فتنه گری رو شروع کردم . یه لباس عروس فانتزی  تهیه کردم که خیلی از قسمتهای تحریک کننده بدنمو تو دید بندازه . شاید توی همون مجلس می تونستم پنجاه تا کیر رو واسه خودم رزرو کنم . دیگه می رفتم تا با نگاههای هوس انگیز این مردا آشنا شم .. گریه ام گرفته بود چقدر نگاه کامرانی رو که جونشو در راه عشق من داده بود دوست داشتم . با همه این نگاهها تفاوت داشت . شاید هوس چیزای دیگه رو هم داشت ولی  در نگاهش غلبه با عشق بود . شب زفاف مسخره ما هم به صبح عذاب رسید . یک بار دیگه باید شیطنت و فتنه گری خودمو شروع می کردم . چند روز بعد از ازدواج وقتی که فرشاد رفت سر کار و تدریس من نشستم و سبک سنگین کردم که از کجا و کدوم یک از این هوسبازانی که روز عروسی باهاشون گپ زده و آشنا شده بودم شروع کنم بهتر و بی دردسر تره .. ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر