۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

سی دی


خیلی خوابم میومد هر کاری می کردم نمی تونستم از جام بلند شم چند دفعه تو خواب و بیداری می شنیدم که مامانم داد می زنه : بهااااااااره ... پاشو دختر خواب می مونی مگه مدرسه نداری ؟ از یه طرف نگران مدرسه ام بودم که ممکن بود دیر بشه و رام ندن تو از یه طرفم بدجوری خوابم می آمد آخه تا دیر وقت داشتم فیلمی که از سمیرا گرفته بودم رو نگاه می کردم . سمیرا یه دختر زبر و زرنگ بود توی مدرسمون که هر کی هر فیلمی می خواست میرفت سراغ اون چون همه جور فیلمی داشت کماندویی ، جنایی ، پلیسی ، ترسناک ، وسترن ، و .... اما فیلمی که من ازش گرفته بودم رو بگم ... یه روز تو کلاس که سمیرا فیلمای بعضی از بچه ها رو داد به من که تازه باهاش دوست شده بودم و خود سمیرا هم می گفت منو خیلی دوست داره و دختر باحالیم (به خاطر کسخلیم می گفت این حرف و چون خیلی به قول دوستام از مرحله پرت بودم ) گفت : تو چی بهاره فیلم نمی خوای ؟ گفتم نه بابا وقتشو ندارم یا خوابم یا درس می خوونم ... خندید و گفت یه فیلم دارم که اگه ببینی برق از چشمات می پره ...با تعجب گفتم چه فیلمی ؟ گفت می خوای بدم بری ببینی شرط می بندم اگه ببینیش مشتری میشی در حالیکه خیلی کنجکاو شده بودم ببینم چه فیلمیه فکری کردمو گفتم : ترسناک که نیست ؟ خندید و گفت نه بابا نترس لولو نداره توش ... گفتم باشه ..حالا چی هست ؟ گفت چیز خوبیه ولی وقتی تنها شدی نگاه کن اونجوری خیلی بهتره موقعی که زنگ خورد بهت میدمش ..سمیرا خودش یه دختر معمولی بود از لحاظ چهره در مورد خونواده اش هم چیزی نمی دونستم چون تازه با هم آشنا شده بودیم یه جورایی انگار به من اعتماد نکرده بود هنوز که بخواد همه اسرارش رو بگه .. فقط می دونستم تو مدرسه به خاطر اینکه فیلم پخش می کرده یه دفعه گرفته بودنش اما به قول خودش شانس آورده فیلمایی که همراش بوده موردی نداشته وگرنه اخراج می شد البته خیلی خیلی زرنگ بود خودش می گفت به یه بچه فضول فیلم دادم همون لو داده منو ...از اون موقع جوری حواسش جمع بود که عمرا خبره ترین پلیسها هم نمی تونستن بگیرنش چه برسه به مدیر و ناظم مدرسه ما ... خلاصه اون روز اومدم خونه و بعد از ناهار رفتم تو اتاقمو در حالیکه داشتم از کنجکاوی می مردم سریع سی دی رو گذاشتم و منتظر شدم ..یه کمی که گذشت و بعد از معرفی شخصیتها و نوشته های انگلیسی و این چیزا گذشت نمی دونم چرا یهو ضربان قلبم تند شد ... طاقت نمی آوردم به آرومی فیلم رو نگاه کنم خیلی هیجان داشتم می خواستم ببینم این چه فیلمیه که اینقدر سمیرا ازش مطمئن بود ... فیلم رسید به اینجا بعد از حدودا 10 دقیقه : خانومه رفت تو اتاق یه آقایی که انگار اونجا شرکت بود و اون آقاهه رئیس بعد یه کمی حرف زدن و خانومه موقع رفتن در حالیکه خیلی هم موقع راه رفتن به خودش پیچ و تاب می داد یهو یه سری پرونده که دستش بود میریزه زمین و اونم دولا میشه جمع کنه که موقع جمع کردن همه جاش معلوم میشه شورت پاش نبود و همه جاش دیده می شد و اون آقا هم خیره شده بود به خانومه و خودش رو می مالید ... من که مثل مجسمه داشتم به فیلم نگاه می کردم چشم از تلویزیون بر نمی داشتم ... اولین بار بود از این فیلما می دیدم هر چی بیشتر از فیلم می گذشت چیزای عجیبی که شنیده بود م رو با چشمم می دیدم ...پس سکس که می گن این شکلیه .. اون روز من اولین فیلم سوپر زندگیم رو دیدم دوستام خیلی مسخره ام می کردن و می گفتن ما تا حالا شونصد تا از این فیلما دیدیم اما تو یکی هم ندیدی بیچاره .. بدبخت شوهرت چه زنی می خواد بگیره حتما بلد نیستی شورتت رو هم دربیاری نه ؟!! همیشه اینجوری مسخره ام می کردن و سر به سرم می ذاشتن من از اینکه اینقدر به قول اونا شوت بودم خیلی خجالت می کشیدم اما امروز از اینکه فیلم رو دیده بودم هم راضی بودم هم ناراضی چون اولا بالاخره می تونستم جلوی اونا کم نیارم و بگم منم دیدم دوما من از چیزی که خوشم می اومد بدجوری بهش عادت می کردم می ترسیدم به این فیلما هم عادت کنم ..بگذریم ... اون روز من صد بار تا شب فیلم رو دیدم خودمم جوری شده بودم که دلم می خواست جای شخصیتهای زن اون فیلم باشم چون به نظرم خیلی حال می کردن جوری که جیغ می کشیدن تا نصفه شب هی فیلم رو می ذاشتم و خودم رو با دست می مالیدم اما کار زیادی بلد نبودم بکنم دوست داشتم مثل اون زنه یکی منو بکنه اما کی ... تو ذهنم خودمو می ذاشتم جای اون زنا و چشمام رو می بستم و خودم رو می مالیدم و اینقدر این کار رو می کردم تا ارضا شم بعدم مثل یه جنازه ولو می شدم..خلاصه واسه همین اون روز صبح خواب مونده بودم چون شب قبلش همه انرژیم گرفته شده بود و منم چون بار اولم بود زیاده روی کرده بودم و چند بار تا صبح خودمو ارضا کرده بودم 
با هر بدبختی بود از جام بیدار شدم و دست و صورتم رو شستم و رفتم سر میز صبحانه.. مامانم یه کمی نگام کرد و گفت بهاره بیحالی امروز ؟! چیه ؟ گفتم هیچی دیشب تا دیر وقت درس می خوندم یه کمی خواب آلودم ... من غیر از خودم دو تا داداش داشتم . بهزاد که 26 سالش بود و بهنام که 20 سالش بود. بهزاد نامزد داشت و یه 6 ماهی می شد که عقد کرده بود و بهنام هم درس می خوند ...سر میز طبق معمول بهزاد که نبود و صبح زود رفته بود سر کار من و بهنام و بابام بودیم ...یه کمی با بهنام زدیم تو سر و کله هم تا بقول مامانم ثابت کنیم که هیچیمون به آدمیزاد نرفته ... من و بهنام کارد و پنیر بودیم همش در حال جنگ بودیم با هم .. بر عکس بهنام ، بهزاد.. اینقدر با اون راحت بودم که حد نداشت .. نه گیر می داد..نه اذیتم می کرد .. نه کرم داشت که بی اجازه بره تو اتاقم ... خلاصه خیلی ماه بود ... بابام که دید منو بهنام باز داریم می جنگیم گفت : واقعا که همین چند دقیقه پیش تو اخبار همزیستی مسالمت آمیز گربه و جوجه رو نشون میداد اون وقت شما دو تا که مثلا آدم هستین نمی تونید با هم کنار بیایید ...گفتم بابا تقصیره بهنام همش ... همیشه اول این شروع می کنه ... ببین داره تو لیوان من شیر می خوره ... بهنام خنده ای کرد و گفت بیا نی نی جون ... اینم لیوانت .. بذارش تو جهازت ... مامانم چشم غره ای به ما رفت و گفت زود باشید دیگه تا کارتون به جاهای باریک نکشیده آماده شید که دیگه دیرتون نشه.. 
رفتم تو اتاقمو اول اون سی دی رو یه جای درست و حسابی گذاشتم یعنی تو کشو لباسم که کسی اونجا کار نداشت بعدم لباسامو پوشیدم خدافظی کردم و از خونه زدم بیرون ... تو راه به این فکر می کردم که به سمیرا چی بگم ... بگم خوشم اومده ؟ میگه چه ندید بدید بوده اومده میگه ... نگم خوشم اومده میگه پس چرا سی دی رو نیوردی اگه خوشت نیومده ؟ مغزم طبق معمول کار نمی کرد گفتم حالا میرم ببینم اصلا چه حرفی پیش میاد... تو حیاط سمیرا رو دیدم به یه سری از بچه ها که روی پله های کناری سالن نشسته بودن و داشتن حرف می زدن... نمی دونستم برم جلو یا نه ... آخه از دوستای سمیرا خوشم نمی اومد خیلی قیافه هاشون خفن بود می ترسیدم ازشون .. رفتم یه گوشه و کتابمودر آوردم و خودمو سرگرم کردم ... چند دقیقه بعد سمیرا منو دید و خودش اومد طرفم سلام کردیم و گفت بهاره بیا پیش ما ... گفتم نه ممنون .. تو برو .. گفت مسخره بیا بریم دیگه تو که تنهایی ببند کتابتو بیا بریم با بچه ها آشنا شو ... تا اومدم حرف بزنم دستمو گرفت و کشید و برد سمت اونا ... 5 نفر بودن به ترتیب معرفیشون کرد یکی شون که خیلی قیافش ضایع بود اسمش مینا بود...ضایع به این خاطر که یه آدامس انداخته بود تو دهنش اندازه یه کف دست و بد جوری هم می جویدش آدم چندشش می شد خیلی بد نشسته بود پاهاشو باز کرده بود طوری که درز خشتکش هم معلوم بود که دوختش به صورت زیگزال بود ... خیلی بدم اومد ازش از همه بدتر طرز حرف زدنش بود که مثل لاتهای چاله میدون حرف می زد ..اه اه ... به زور منو کشوندن تو جمع خودشون و از شانس گندم هم بعدا فهمیدم این مینا دوست جون جونی سمیرا هستش یعنی هر جا سمیرا هست مینا هم هست گفتم خدا رو شکر که تو یه کلاس نیستن ...
سر کلاس که با سمیرا تنها شدیم اومد کنارمو گفت بهاره فیلمه چطور بود ؟ خواستم کم نیارم گفتم بد نبود ... بلند خندید جوری که همه نگاش کردن بعد بهم گفت : خیلی پررویی دختر ... بد نبود!!! من که می دونم اولین باره از این فیما می بینی ... اینم می دونم آدم باره اول چه احساسی داره می خواد به عالم و آدم بده و تجربه کنه ...پس خواهشا دیگه نگو بد نبود ... بگو عاااااااااااالی بود و حسابی کف کردم ... خجالت کشیدم از اینکه اون دقیقا حالت منو فهمیده بود...دیشب دلم می خواست مثل این جنده ها راه بیفتم بیرون و به همه بدم از بس که شهوتی شده بودم ... چیزی نداشتم که به سمیرا بگم آخه واقعا فیلمش عالی بود و منم کف کرده بودم فقط سکوت کردم و اونم با سکوتم فهمید که حدسش درست بوده 
ظهر که مدرسم تموم شد راه افتادم برم خونه همش دعا می کردم کسی خونه نباشه تا راحت با صدای بلند اون فیلم رو ببینم آخه درسته که تو اتاقم کسی نبود و راحت بودم اما بازم باید صداشو کم می کردم کسی نشنوه در صورتی که همه حال این فیلمه به صداش بود دوست داشتم صداشونو بلند و واضح بشنوم ..ااااااااه وقتی رسیدم خونه دیدم علاوه برمامان بهزاد با نامزدش هم خونمون هستند خیلی تعجب کردم اون ساعت اون دو تا خونه بودن اما انگار مهسا نامزد بهزاد حالش خوب نبوده واسه همین بهزاد مرخصی گرفته و مهسا رو برده دکتر بعدشم آوردش خونه خودش دیگه نرفته سر کار ...مهسا تو خونه ما خیلی راحت می گشت یه تاپ تنش بود با شلوار همون جوری جلوی بابام و بهنام می گشت درسته که بابام بهش محرم بود اما خب تاپش به نظر من خیلی باز بود چون چاک سینه اش هم به خوبی دیده می شد واسه بهنام خوب بود که از هر فرصتی واسه دید زدن استفاده می کرد. می دونستم از هر فرصتی واسه دید زدن استفاده می کنه فرقی نمی کنه کی باشه بهنام از دید زدن همه لذت می برد چند دفعه دیده بودمش گاهی وقتا که مهسا شام پیش ماست بعد از شام که دولا میشه میزو جمع کنه بهنام چه جوری سینه هاشو دید می زنه بعضی وقتا اونقدر تابلو نگاه می کرد که بابام بهش چشم غره می رفت حتی مواقعی که مامانم استراحت می کنه می ره دیدش می زنه آخه مامانم تو خیلی لباسای پوشیده تنش نمی کنه چون نزدیکای تابستون بود مامانم همیشه یه تاپ نازک تنش می کرد که همه رنگ و مدل سوتینش دید داشت حتی وقتایی که دولا می شد یا دراز می کشید و استراحت می کرد دامنش می رفت بالا و گاهی تا شورتش هم دیده می شد بهنامم هی به یه بهانه ای می رفت جلوی مامان می شست و دید می زد ... من اینا رو می دونستم اما مامانم اینا نمی دونستن بابام هم فکرمی کرد بهنام اگه دید می زنه از سر کنجکاویه نه حشریت ... خلاصه ناهار و خوردم و رفتم تو اتاقم تا به درسام برسم اما مگه می تونستم هی وسوسه می شدم برم سراغ اون فیلم و دوباره نگاش کنم بالاخره هم کم آوردم و رفتم سراغ فیلم ... اما هر چی گشتم نبود ... واااای یعنی چی شده ؟ اگه کسی پیداش می کرد آبروم می رفت ... فایده نداشت همه کشوی لباسم رو زیرو رو کردم نبود که نبود خب معلوم بود کاری کیه بهنام ! مطمئن بودم کار خودشه چون مامانم اگه همچین چیزی پیدا کنه همون اول از عکس العملش معلومه بابام هم که اصلا تو اتاق من نمیاد بهزاد و زنش هم که کاری با کشوی لباس من ندارن پس می مونه بهنام فضول که نمی دونم سر کشو لباسم دیگه چی کار داشت اخلاقش هم طوری بود که نمی تونستم برم مستقیم بگم سی دی رو بده چون ممکن بود همه چی رو لو بده باید خودم سی دی رو گیر می آوردم اما اون که همیشه در اتاقش قفل بود اااااااااه لعنتی ... تمرکزم بهم ریخته بود باید سی دی رو پیدا می کردم آخه به سمیرا گفته بودم فردا میارمش ...بهنام یک ساعت دیگه میامد خونه باید صبرمی کردم 
هر چی فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید نمی دونستم چی کار کنم اینقدر صبر کردم تا بهنام اومد چند دقیقه بعد رفتم بیرون ببینم عکس العملش چیه دیدم خیلی عادی نشسته سر میز و منتظره مامانم ناهارشو بیاره .. رفتم تو آشپزخونه تا منو دید گفت علیک سلام .. سلام بلد نیستی ؟ اینقدر بی حوصله بودم که حال نداشتم جوابشو بدم گفتم برو بابا .. نشستم رو صندلیه روبه روش خیلی عادی بود کثافت می خواست رد گم کنه واسه همین اینقدر عادی رفتار می کرد باید حالشو می گرفتم اما الان نه بهزاد و مهسا نبودن حتما رفته بودن تو اتاق بهزاد همونجوری زل زدم به بهنام اصلا حواسش به من نبود داشت از سالادی که پیشش بود می خورد اصلا هم به من نگاه نمی کرد خوب بلد بود فیلم بازی کنه اینقدر نگاش کردم تا خسته شد و گفت چیه بابا ؟ آدم ندیدی تو ؟ گفتم چرا دیدم ولی نه به پررویی تو مامانم گفت باز شروع کردید شماها ؟ چرا مثل آدم نمی تونید با هم حرف بزنید ؟ چیزی نگفتم و بلند شدم رفتم تو اتاقم ...باید صبر می کردم به زور یه چند دقیقه با کتابام خودمو سرگرم کردم تا غذای بهنام تموم شه چون اتاقش کنار اتاق من بود ورود و خروجش رو ناخوداگاه می فهمیدم واسه همین تا کلید انداخت به در اتاقش فهمیدم صبر کردم تا بره تو اتاقش چند دقیقه بعد من در رو باز کردم و رفتم تو اتاقش داشت شلوارشو عوض می کرد گفت در زدن بلد نیستی ؟ گفتم نه مثل تو که اجازه گرفتن بلد نیستی همون جوری که با شورت بود رفت سمت جالباسی و شلوارشو برداشت که بپوشه نگام کرد و گفت چیه وایساده منو نگاه می کنه خوشت اومده ؟! گفتم همه که مثل تو پررو نیستن اخم کرد و گفت بهاره داری عصبیم می کنیا چی کار داری زود باش بگو و برو گفتم هیچی اومدم با هم حرف بزنیم گفت راجع به چی مثلا ؟ به خودم گفتم با این که نمیشه کل کل راه انداخت ممکنه لج کنه پس بذار خرش کنم گفتم هر چی حالا چه فرقی می کنه حوصله ام سر رفته بود گفتم بیام اینجا .. گفت مگه اینجا شهربازیه حوصلت سر رفته بود اومدی اینجا من درس دارما هی می خوای رو مخ من راه بری؟ گفتم نه بابا چقدر تو بد اخلاقی بهنام من که کاریت ندارم میشینم همین جا تعجب کرده بود نگام کرد و گفت بشین خودشم رفت سراغ کیف و کتاباش نمی دونستم از کجا شروع کنم آخه چی بگم ؟ بگم بهنام تو فیلم سوپر منو ندیدی ؟ چی می گفتم واااای گیج شده بودم یه ذره فکر کردمو گفتم بهنام من یه چیزی رو گم کردم که خیلی واسم مهم بوده فردا هم باید ببرم به صاحبش بدم بدون اینکه نگام کنه گفت خب ؟! گفتم کمکم کن پیداش کنم گفت حال چی بوده ؟ گفتم خودت می دونی ... سرشو بلند کرد و گفت منظورت چیه ؟ گفتم خب داداشی یه چیزی تو کشوی لباسم بوده الان نیست می دونم تو برداشتی تروخدا بده مال من نیست آخه پرید وسط حرفمو گفت دیوونه شدی ؟ من اصلا نمی فهمم تو چی می گی و چی می خوای ؟ حرصم دراومد گفتم خودتو نزن به اون راه چی توی کشوی لباسم بوده و تو برداشتی ؟ زود باش بدش دیگه ماله من نیست زل زده بود بهم و فقط نگاه می کرد گفتم با توام کری ؟! گفتم برو بیرون بابا تو قاطی کردی باز من اصلا تو اتاقت نیومدم عجب جونوری بود این بهنام اصلا نمی خواست سوتی بده کفرم دراومده بود با عصبانیت بلند شد مو گفتم باشه خودت خواستی یادت باشه من مثل آدم باهات حرف زدم گفت برو بابا حال نداری . رفتم بیرون از اتاقشو وارد اتاق خودم شدم. وای چیکار کنم حالا ؟! بهنام هم که هیچ جوری خر نمی شه ... خیلی فکر کردم تا اینکه دیدم شب برم تو اتاقشو خودم بگردم ببینم چیزی پیدا می کنم یا نه می دونستم می خواد اذیتم کنه و یه مدت سی دی رو نده بعدم با کلی حق السکوت سی دی رو پس بده ولی آبروم حسابی رفته بود پیشش . آخه من همیشه بهش تیکه می انداختم و می گفتم اگه ریگی تو کفشت نیست چرا همیشه در اتاقت قفله ؟ حالا دیگه یه ریگ گنده از خودم پیدا کرده بود تنها مواقعی که در اتاقش باز بود شبها بود چون هیچ وقت موقع خواب در اتاق هیچ کدوممون قفل نبود .. حوصله ام سررفت پاشدم برم پیش بهزاد و مهسا رفتم طرف اتاق بهزاد و چند ضربه به در زدم و تا اونا جواب بدن دستگیره رو چرخوندم که برم تو همیشه اینجوری می رفتم تو اتاق کسی در می زدم تا بیان جواب بدن بگن بیا تو یا نیا تو من درو باز می کردم اما این دفعه شاخ دراوردم بهزاد که به سرعت داشت شلوارشو مرتب می کرد مهسا هم که رو زمین نشسته بود پشت تخت و نمی دیدمش فقط پاهای لختش یه کمی تو دیدم بود که معلوم بود هیچی پاش نیست اینقدر هول شدم که درو بستم و دوباره رفتم بیرون خیلی ضایع شدم هم من هم اونا من که مثل گاو می رفتم تو اتاق و اونا که حتی وقت نکرده بودن در رو قفل کنن این قدر خجالت کشیدم که دیگه نرفتم پیش اونا دوباره برگشتم تو اتاق خودمو نقشه کشیدم تا شب چه جوری برم تو اتاق بهنام 
ساعت حدودای 8 و خورده ای بود که بابام از سرکار اومد و داشتم وسایل آماده می کردم واسه شام بابام اومد رفتم طرفشو سلام کردم خیلی سرد جواب داد و رفت پیش بقیه گفتم باز حتما خسته است اینجوری جواب میده خلاصه سر شام هم هی به من محل نداد و هر چی من شوخی می کردم نمی خندید و بی اعتنایی می کرد بازم گفتم بی خیال باز معلوم نیست چشه ... بعد از شام بهزاد مهسا رو برد رسوند خونشونو و برگشت تا منو تنها گیر آورد گفت دختر تو کی می خوای شیوه صحیح در زدن رو یاد بگیری ؟! گفتم تو کی می خوای یاد بگیری قفل در رو واسه چه موقع هایی گذاشتن خندید و گفت خب دیگه برو سراغ درس و مشقت زبون دراز ... گفتم الان وقت لالاست نه درس و مشق ...موقع خواب هر کی رفت تو اتاق خودش منم رفتم تو اتاق خودمو تی شرتمو درآوردمو یه تاپ داشتم اونو پوشیدم با یه شورت ولو شدم تو تختم خوابم که نباید می برد باید صبر می کردم تا همه بخوابن برم تو اتاق بهنام باید آدمش می کردم تا دیگه نره تو اتاق من بی اجازه هنوز تو پذیرایی سرو صدا بود یه کم معلوم بود کاملا نخوابیدن .. سرو صداها یواش یواش خوابید یه کم دیگه باید صبر می کردم تا حسابی همه خوابشون ببره به زور جلوی چشمام رو گرفته بودم تا خوابم نبره اینقدر به پیدا کردن سی دی فکر کردم تا خواب نیاد سراغم ساعت حدودای 1:20 دقیقه بود که دیگه دیدم خوب موقعیه و حتما همه الان بیهوش شدن تا اومدم از جام بلند شم دیدم صدای دستگیره در میاد سریع خودمو زدم به خواب یعنی کی بود ؟ جوری خوابیده بودم که پشتم به در بود و نمی دیدم ... وای من خیلی ضایع خوابیده بودم هر کی بود قشنگ کونمو میدید آخه یه شورت نازک پام بود و تاپم هم که فقط سینه هامو پوشونده بود چون نیم تنه بود .. از ترس نفسم بند اومده بود نصفه شبی کیه اومده تو اتاقم آخه چی کار داره ؟ حتی نمی تونستم نفس بکشم چند دقیقه بعد در به آرومی بسته شد و صدای قفل شدن در اومد ... احساس کردم یکی اومده نزدیکم اینقدر ترسیده بودم که می خواستم جیغ بزنم ... قلبم داشت از سینه می زد بیرون من خیلی ترسو بودم واسه همین بهنام زیاد اذیتم می کردو بعضی وقتا از این اداها در می آورد به خودم گفتم نترس بابا نترس حتما بهنامه اومده اذیتت کنه اصلا نترس هی خودمو دلداری دادم تا اینکه دیدم یه دستی کشیده شد روی کونم ... جم نمی خوردم ... بهنام عوضی حالا دیگه به منم رحم نمی کنه کثافت ...دست آروم رفت لای پام و کسمو یه فشار آروم داد آآآآآآآااخ چه لذتی داد ولی ترسم نمی ذاشت زیاد لذت ببرم سرش نزدیک کونم اومده بود نفسهاش می خورد به کونم ... باز داشت کسمو می مالید دیگه وقتش بود حال این پسره پررو رو بگیرم یهو برگشتم و گفتم دیدی کثا....فت ... واااااااااای ... خدایا چی میدیدم !!! باورم نمی شد کسی که داشت اونجوری کس منو می مالید بابام بود ..خشکش زده بود در حالیکه یه دستش روی کیرش بود همونجوری مونده بود ... فقط بهم نگاه می کردیم بالاخره کسی که سکوت رو شکست بابام بود که گفت : هیسسسس !!!! ساکت باش و صدات درنیاد دختری که تو این سن از این سی دی ها نگاه کنه معلومه خیلی حشریه و با خودش یه کارایی می کنه بگیر بخواب و صدات درنیاد ...اصلا صدام هم درنمیامد فقط خوابیدم و نگاه کردم بابام دستشو گذاشت رو کسم و گفت فکر نمی کردم بهاره اینجوری باشی اون چه سی دی بود تو کشوی لباست؟ .. چشام هشت تا شده بود از تعجب نمی تونستم حرف بزنم بابام داشت به آرومی کسم رو می مالید من هم ترسیده بودم هم کنجکاو شده بودم هم حشری معلومه چیزی که بیشتر موفق میشه حشریت هست اینقدر با کسم ور رفت تا احساس کردم به آخرین حد شهوت رسیدم بابا م از نفسهام فهمیده بود دستشو کشید کناررو گفت برو کنار ... رفتم اون ورتر و اون اومد رو تختم تاپمو وحشیانه درآورد و انداخت کنار سینه هام افتاد بیرون خوابید رو مو سینه هامو گرفت تو دستش و شروع کرد به مالیدن آآآآآآآآاخ داشتم می مردم چشمامو بستم و صدای ناله ام بلند شد بابام هی می گفت هیس ! آرومتر صدات می ره بیرون ... ولی خودش از من بدتر بود چون اونم نمی تونست جلوی آه و اوهش رو بگیره سینمو برد تو دهنشو سرشو محکم می مکید یه لیس می زد بهشو یه گاز کوچیک می گرفت اینقدر لذت می بردم که شقیقه هام تیر می کشید و مرتب اون صحنه های فیلم می آمد جلوی چشمم ... سرشو فشار می دادم به سینه هم می گفتم آآآآآآآای بخور ... محکمتر بخور .. آآآآآآآآخ بازم گاز بگیر ... ااااااای بازم ....اونم محکم و تند سینه هامو می خورد و فشار میداد ..حرارت بدن هر دومون از یه مریض تبدار هم بیشتر شده بود سرشو برد پایین و زبونشو زد به شکمم و دور نافم هر لحظه آمپرم می رفت بالا یه دستشو گذاشت رو کسم و محکم می مالید اینقدر حشری شده بودم که خودم شورتم و درآوردم بابام شورتمو گرفت تو دستشو یه کمی از روی شلوارکش مالید روی کیرشو بعد انداختش پایین تخت بد جوری کیرش بزرگ شده بود ... سرشو برد بین پاهامو مثل اون فیلم شروع کرد به لیسیدن کسم واییییییییییییی زبون داغ و خیسش که می خورد به کسم تموم تنم می لرزید داشتم می ترکیدم پاهامو فشار دادم دور صورتش اونم دستاشو گذاشته بود روی رونام و به شدت میمالیدشون ... داشتم از حال می رفتم واااااااای که چقدر لذت داشت دلم می خواست هر دقیقه سکس داشته باشم .. چقدراین سکس خوب و لذت بخشه .. چرا من احمق تا حالا با کسی سکس نداشتم حالا می فهمیدم چرا دوستم سمیه یه بار که به دوست پسرش حال داد دیگه نمی تونست بی خیال بشه و هفته ای دو سه بار با هم بودن .خب حق داشت خیلی حال میده بابام زبونشو فشار می داد به کسم و فرو می کرد توی کسم صدامو رو خفه کرده بودم و یه گوشه پتومو گاز می گرفتمو تختمو چنگ می زدم .. دوست داشتم کیرشو فرو کنه توش اصلا برام مهم نبود که دختر هستم ااااااااه این چه بدبختی بود چرا این پرده مثل یه سد سرراه دختراست .. کاش که همچین چیزی اصلا نبود بالاخره بابام سرشو کشید کنار و به تندی برق شلوارک و شورتشو درآورد و کیرشو به آرومی گذاشت روی کسم و مالید کس من که خیس خیس شده بود خیلی روون حرکت می کرد کیر بابام سر می خورد روی کسم و هر دومون داشتیم می مردیم از لذت بابام که تازه یادش افتاد رکابیشو درنیورده سریع اونم در آورد و همون جوری که کیرش رو کسم بود افتاد رومو لبشو گذاشت رو لبام ... زبونشو فرو کرد تو دهنمو لبامو می خورد گردنمو لیس

۱ نظر:

  1. فکرمیکنم بهترین خاطره ای بودکه خانم بهارتواین سایت دیدم وازشون خواهش میکنم داستانوناتموم نذاره.
    ممنون ومرسی

    پاسخحذف