۱۳۹۹ آبان ۲۹, پنجشنبه

زن متاهل و دانشجوی پزشکی


#زن_شوهردار #دانشجویی #خیانت


قبل هرچیزی بگم که من داستان نویس نیستم و این خاطره س و هرچیزی که میگم واقعیته

سلام من دانشجوی پزشکی سال شیشمم ۲۵ سالمه قدم ۱۸۰ و قیافمم خوبه و با اسم مستعار ارش میخام این خاطره رو تعریف کنم.

اوایل مهر ماه بود که مارو واسه بخش کاراموزی بهداشت توی مراکز اطراف استان تقسیم بندی کردن.بعضی از مراکز دور بود و سرویس داشت و بعضیاش نزدیک و رفت و امد با خودمون بود منم چون ماشین داشتم درخواست دادم که نزدیک باشمو خودم رفت و امد کنم اما چون موقع تقسیم شدن اونجا نبودم جا واسم نبود.با کلی حرف و خواهش از اساتید قرار شد مازاد یکی از گروه ها شم و تنها گروهی که میشد برم اونجا یه گروه بود که دو تا مسئول داشت.مشکلی که پیش اومد این بود که کل اون مرکز تا اون روز فقط دانشجو دختر میگرفت واسه همینم تا اونجا رفتم همه مخالفت کردن که ما معذبیم و حرفای دیگه اما به هرصورتی بود گفتن که باید اینجا بمونی و موندگار شدم.

کار ما این بود که بچه های کوچیکو تو یه سنین خاص واکسن میزدیم قد و وزن میکردیم و چک میکردیم که مشکل خاصی نداشته باشن.یه روز که اونجا بودم یه خانومی دختر ۱۸ ماهشو واسه واکسن اورده بود اونجا اما دیدم بیشتر از حد موند واسه همینم توجهمو جلب کرد.یه خانوم حدود ۳۰ ساله با باسن خوش فرم و خوش استایل که خیلیم خوش صحبت بود و با همه پرسنل داشت صحبت میکرد.منم چون سال ها اونجا فقط دختر بود و منم تنها اقای اونجا بودم دیدم اونم داره نگاه میکنه.نمیدونم از عمد بود یا همینجوری اون لحظه خواست اینکارو کنه اما موقعی که داشت میرفت به مسئول اونجا گفت که این شماره که سیوه و پیام میاد مال همسرمه اگه میشه مال خودمو بنویس و تغییرش بده.همین که داشت شماره رو میگفت منم با خودم تکرارش کردم و بعد رفتنش گوشیو دراوردم و سیو کردم شماره رو.

شب که برگشتم خونه دودل بودم که پیام بدم یا نه نکنه شر شه نکنه مشکل تو کارم ایجاد شه یا به شوهرش بگه و توبیخ و ابروریزی پیش بیاد واسه همینم پیام ندادم.روز بعد رفتم به امید اینکه بیاد و ببینمش اما نیومد واس همینم شب بعدیش نتونستم خودمو کنترل کنم و پیام دادم بهش.یه سلام کردم و دیدم خیلی زود سین کرد و جواب داد منم گفتم همون پزشکیم که تو مرکز بودمو صحبت کردیم.چند دیقه سکوت کرد و بعد گفت چی شده منم گفتم خوشم ازتون اومده.چن دیقه که صحبت کردیم دیدم پی امای خودشو از تو تلگرام پاک میکنه و منم گفتم نکنه بخاد پیامامو نگه داره و دردسر شه واسه همینم خدافظی کردم اما دیدم اخر شب پیام داد منم از دیروز کلا بهت فکر میکردم اما متاهلم و دوتا بچه دارم.بیشتر که باهاش حرف زدم متوجه شدم شوهرش یه شهر دیگس و کار میکنه و خودش تنهاس و خاستم ببینمش اما چون بچه هاش بودن نمیشد واس همینم یه تایم هماهنگ کردیم که چن دیقه خارج شهر ببینیم همو.

همونجور حرف زدنمون ادامه داشت تا دو روز بعد کارم ک تموم شد گفت الان میتونم بیام بیرون یه جایی وایسا که سوار شم و چن دیقه بعد اومد.بو ادکلنش داشت دیوونم میکرد و منم سعی کردم برم یه جای پرت خارج از شهر که بشه کاری کرد اما همش ماشین میومد و خیلی میترسید که کسی ببیندش واسه همینم همینجور فقط رانندگی کردم و برش گردوندم و موقع پیاده شدن لبشو بوسیدم.لباش یه مزه گَس خاصی داشت و خیلی خوب بود اما بیشتر تحریکم کرد که هرجوری شده باهاش رابطه داشته باشم.

همینطور که چند روز گذشت بیشتر باهم حرف میزدیمو میگفتیم منم همینجوری به دروغ گفتم اره چن روز دیگم تولدمه و چون سرکارم نمیتونم تولد داشته باشم در حالی که امتحان داشتم و خسته بودم

روز قبل امتحانم پیام داد که من تو محلتونم بیا ببینمت منم گفتم‌ نکنه الان کسی ببینه چون تمام فامیلام اونجا بودن و منم درس داشتم و‌اقعا نمیشد جای دیگ برم واس همین گفتم خیلی درگیرم و اونم ناراحت شد و رفت.اخر شب دیدم که پی ام داد و ی عکس فرستاد از یه شاهنامه اصیل که واس تولدم که اصن اونموقع نبود!گرفته بود و خواسته بود منو سورپرایز کنه و گفت همون لحظه ک نیومدی پرتش دادم لیاقتت همینه.

منم نمیشد کاری کنم روز بعدش امتحانمو دادم و همش زنگ میزدم ک از دلش دربیارم اما بازم ته دلش ناراحت بود و منم چون مکان نداشتم و اینم اینجوری بود دیگ گفتم فایده ای نداره شاید قرار نبوده چیزی بشه.چن روز همینجوری گذشت ک صب شنبه خاستم برم بیمارستان واس کارم همینجور ک گوشیمو چک کردم دیدم پروفایل واتس اپش سیاه کرده منم زنگ زدم ببینم اتفاقی افتاده گفت دیشب عموم فوت شده و شرو به گریه کرد که خیلی دوسش داشتم و نشستم دلداری دادن که عب نداره که گفت ی ساعت پیش بابام اینا رفتن بچه هامم باهاشون رفته.

همون لحظه میخاستم از خوشحالی پرواز کنم بهش گفتم اینجوری فایده نداره تو این حال اصلن نمیتونم بذارم تنها باشی بگو کجاس خونتون ک بیام گفت نه حالم خوب نیس منم گفتم اگ تو حال بد کنارت نباشم تو حال خوب بودن چ فایده


داره ک باشم و از اونورم زنگ زدم دوستام ک جا خالی منو یه جوری پوشش بدین تا بیام.

هرجوری شد راضیش کردم پیشش باشم حدود ساعت هشت صب بود ک رسیدم دم خونشون.از ترس داشتم سکته میکردم چون تو محیط کاری اشنا شده بودیم گفتم نکنه اتفاقی بیفته.در حیاطشونو وا کرد منم از ماشین پیاده شدم و رفتم داخل

همین ک داخل شدم پاهام داشت میلرزید.سرمو چرخوندم ک ببینم درو بسته یا نه دیدم چشمم به کونش خورد ک داره ساپورت پاشو پاره میکنه.فک میکردم الان سریع میریم تو شرو میکنیم اما حالش بدتر از این حرفا بود و همونجا نشست تو حیاط منم کنارش و سرشو گذاشت رو شونمو شرو کرد گریه کردن.کلا برنامه انگار داشت عوض میشد شاید من انتظار بی جایی داشتم اما حشریتم فهم نداشت.همینجوری سرشو میبوسیدمو میگفتم اشکال نداره روحش تو ارامش باشه و هرچی کسشعر ک بلد بودمو گفتم اما فرقی نکرد حتی خاستم لباشم ببوسم گفت نه

دیگ منم ناامید شدم گفتم خسته شدم از نشستن بلند شم یکم اونم ارومتر شده بود و بلند شد و همین ک بلند شد و اومد جلوم بغلش کردم.دست راستمو گذاشتم رو کونش و شروع کردم مالیدنش.دیدم هیچی نمیگه و منم دست چپمم گذاشتم رو سمت دیگ کونش و هردو رو مث سگ میمالیدم و اروم گردنشو خوردم.دیدم صدا نفس نفس زدنش داره میاد سرمو اوردم جلو شرو کردم لباشو خوردن.داشتم دیوونه میشدم ب حدی که لباش خوش طعم و خوش فرم بود ی چیز دیوانه کننده.کیرمم از اونور داشت میترکید اصلن تحمل نداشتم اما باید اینو کامل حشری میکردم ک بتونم کاری کنم.دستمو از تو ساپورتش بردم تو که گرمای دستمو رو کونش حس کنه و هر حرکتی میکردم بیشتر داشت تو حس میرفت و جوری شد ک ی دستم رو کونش بود و اون یکی داشت میرفت رو کصش.شرو به مالیدن کصش که کردم دیدم خیس خیسه منم همونجور اروم انگشتمو تو کردم ک دیدم داره اه میکشه.دیگ داشتم میمردم هم کصشو انگشت میکردم هم لباشو میخوردم هم کونشو میمالیدم شاید حدود نیم ساعت همونجور سر پا داشتم میمالیدمش تا دیدم اتیشی شده.

درگوشش گفتم میخام بکنمت همینجا درش بیارم؟گفت نه نمیخاد بریم تو.منم پشت سرش تو رفتم ک دیدم پشت من داره لباساشو درمیاره.چه هیکلی داشت سینه های سایز ۸۰ و کون تپل خوش فرمش داشت منو میکشت.اومد رو تختو گفت بیا منم رفتم اما نمیدونم چرا کیرم خوابیده بود.دوباره شرو کردم به خوردن گردنشو سینه هاشو مالیدم که دوباره صدا نالش بلند شد و کیرم داشت کم کم راست میشد ک دیدم با دستش کیرمو گرفت و هرلحظه که تحریک میشد فشارش میداد و اه میکشید.اروم اروم کیرمو برد نزدیک کصشو گذاشت درش منم تا ته همشو بردم تو که ی اه بلندی کشید.شرو کردم عقب جلو کردن و با دستامم سینه هاشو فشار میدادم.اوج شهوت هردومون بود کیرمو دراوردم گفتم دمر شو میخام کونتم ببینم.دوباره همشو گذاشتم توش و شرو کردم به کردنش ک گفت اگ ابت اومد نریزی توش ولی من همون لحظه اومد و همشو ریخته بودم توش.

بلند شد گفت چرا اینجوری کردی شوهرم نمیتونه بچه بیاره الان حامله شم میدونی چی میشه؟منم تازه ارضا شده بودم ولو شدم اصن نمیفهمیدم چی میگه.یکم ک ب خودم اومدم گفتم چی شده گفت میگم شوهرم نمیتونه بچه بیاره.تازه فهمیدم چ گهی خوردم سریع بلند شدم لباس پوشیدم رفتم قرص ال دی بگیرم.تا داروخونه رفتم و اوردم واسش گفتم چهارتاشو بخور و کاری کردم جلو خودم بخوره چون گفتم نکنه فردا منم بدبخت کنه.

دیدم گفت باید برم کتاب مدرسه بچمو بیارم منو میرسونی منم با اینک توان نداشتم گفتم باشه.مدرسه دخترش مرکز شهر بود و تا اونجا بردمش همون لحظه گفتم اگ بخاد اینجوری پیش بره بالاخره یکی مارو میبینه و شر میشه.کتابا رو ک گرفت‌ برگردوندمش و گفت مرسی ک امروز بودی حالم خیلی بهتر شد منم ک کل فکرم پیچوندن این بود ک چطور تمومش کنم گفتم خواهش میکنم.رسوندمش خونه خودمم از اونور بیمارستان رفتم تا شب که برگشتم خونه دیگه جوابشو ندادم.بیشتر از صدتا پیام و زنگ اما جوابی ندادم و اونم بعد چند روز رفت واسه همیشه.

۱۳۹۹ شهریور ۳۰, یکشنبه

لخت شد!

من ممد هستم و خیلی حشری و داغ و ۲۷سالمه و خواهرم ۱۹سالشه و خیلی خوشگل و سکسی هست و من که دیونه اش هستم و خیلی هم با هم خوب هستیم و من چند سالی هست که تو کارشم و خودشم اینو میدونه و بعضی موقعها هم حال میده با لباس پوشیدنش و وقتی دامن میپوشه پاشو طوری باز میکنه که شورتشو میشه دید ولی بعضی مواقع هم سوتی نمنیده که هیچ منم حرات ندارم کاری کنم و میترسم آخه چه مرگته دختر بزار منم به اود کوسو کونت برسم چقدر برات جق بزنم اخه اینقدر جق زدم کیرم کلفتر و محکمتر شده تصمیم داشتم تا بهش بکم بالاخره اخه تا کی در حس رت تو بمیرم یه روز خوب اومد بهش گفتم که من عاشقتم و خودمو دارم میکشم و کاری هم نمیتونم بکنم و کلی انروز راحت باهم حرف زدیم و میترسید خواهرم ومن بهش گفتم کسی نمی فهمه قول میدم یه راز بین منو تو و اگرم خوشت نیامد تمامش میکنم فقط یک بار که قرار شد فکر کنه و بهم جواب بده که مد هم سعی میکردم بهش محبت کنم و براش وسیله و کلی هم بهش حال میدادم و حتی بهش هم میگفتم که اگه جواب مثبت باشه بییشتر هواتو دارم و انگاری داشتم موفق میشدم و منم تو اون مدت کارم شده بود دیدن فیلم سوپر و فکر و خیالم فکر کردن بهش و چه جوری بکنمش و برای کردنش نقشه میکشیدم و کاندوم و وازلین و قرص و کرم لودوکایین و بیحس کننده هم خریده بودم و منتظر جواب خواهرم بودم که موقع کردن از کون زیاد درد متوجه نشه و وقتی کیر خرم که واقعا کلفته تو کونش کزدم نترسه و دیگه سمتم نیادش از دردش ولی پنج شنیه که خونه خالی بود من اومدم خونه دیدم تنها تو آشپزخونه هست و بهش سلام کزدم کفتم خانواده کجان گفت بیرون هستن و برو حموم زود بیا ناهارتو بخور رفتم حموم سریع صاف و صوف کزدم و من هم تو دلم که افتادم بالاخره کوسو کونشو که زیاد حرف نزد موقع ناهار و رفت تو اتاقش منم زد حالرفتم تو اتاقم که دیدم پیام داد بهم که در مورد حرفات فکر کردم بیا تو اتاقم منم سریع رفتم تو اتاق دیدم روی تخت دراز کشیده و گفت فقط مواظب باش به جلوم دست نزنی و گفت لخت نمیشه گفتم چرا که نه لخت شدم با شورت جلوش بودم که گفت چه کیری داری کلفت هستش و در بیارش ببینم که من شورتمو سریع کشیدم پایین کیرم مثل فنر تکون میخورد رفتم نزدیکتر پتو شو زدم کنار جون چی میدیدم چه کوسه خوشگل و سفیدی داشت که وقتی اندام و بدن همدیگر را خوب دست مالی و دیدیم رفتم سرریع وسایلی را که خریدم آوردم و کونشو چرب کردم و کرم و وازلین زدم و کاندوم کشیدمرو کیرم که تا کلاهک کیرمو با کونش میزون کردمبا یه فشار رفت یهو تو کونش تعجب کردم که چرا بهمین راحت رفت و چیزی احساس نداشت طاقت نیاوردم بهش گفتم آبجی تو قبلا کسی باهات از عقب سکس کرده دیدم خندید و گفت نه دیونه منم هم مثل تو حش یم و دوست دارم من همیشه واستا الان میام رفت یدونه خیار مصنوعی که قبل مادرم خریده بود به خاطر قشنگیش که سیب و موپز انگور و سبد میوه همشون مصنوعی بودن و قشنگ بود وخیلی وقت بود که خیارش گم شده بود دیگهلازم نبود توضیح بده ابجی ماخیار را برای خودش وردالشته بود و میکرد تو کونش و حال میکرد منم که تازه فهمیدم جقدر حشری هست چنان از کون کردم و با قرزص و اسپری که من زده بودم کونش قشنگ باز شده بود و چه حالی کردیم انروز و هنوزم نیازای همدیگرو مخفی بر طرف میکنیم و این خاطره واقعی من بود که گفتم دوستان که عاشق سکس با خواهرشون هستن باید دل را به دریا بزنن و بهش بگن و هواسشون را جمع کنن که عجله نکنن ومرسی که خوندین

بهشت چهار

بهشت - قسمت چهارم

روزبعد درشرکت حين انجام امورروزمره اداري هربارکه تلفن زنگ ميخورد سريع گوشي رابرميداشتم تاشايد صداي پرستو دررابطه بادعوت منيرخانم وشوهرش رابشنوم ...... حدودساعت پنج بعدازظهربودکه صداي پرستوراازگوشي تلفن شنيدم .....هيجان غيرقابل توصيفي درونم را به لرزه درآورد...... مبادا قبول نکرده باشند!!! .... اگرقبول کرده باشند؟....از کجا شروع کنيم؟؟... چه جوري؟؟.... هيجان... تمام هوش وحواسم راتحت تاثير قرار داده بود طوريکه صدااز گلوم در نميومد!!!...پرستو چندبارالو..الو گفت ... توهمين فاصله که زمان برايم کش امده بود.. بالخره بخودم آمدم وسلم کردم..... پرستوپرسيدامير چراجواب نميدي؟؟.. گفتم: داشتم با همکارم حرف ميزدم که توزنگ زدي ..... ببخشيد.... خوب ؟! خوبي عزيزم؟ ..... چه خبر؟... گفت : مرسي .. خوبم ....توخوبي؟؟... شرکت چه خبر..؟.... واي که داشتم ازهيجان ميمردم.....تودلم گفتم.. بابا زودترحرفتوبزن... ميان يانه ؟.. اين حال واحوالو بذاربرا بعد..... خودموکمي آرام کردم و..... گفتم :منم خوبم مرسي عزيزم..... شرکت هم مثل هميشه ..... خبري نيست خبرا پيش شماست.. خانم .. خانما.. سعي کردم جلوي هيجان دروني ولرزش صداموتاانجاکه ممکنه کنترل کنم ... تا حدي هم موفق شدم....... پرستوگفت : هيچي صبح يکي دوبارزنگ زدم منير نبودش ..براش پيغام گذاشتم... تقريباً نيم ساعت پيش زنگ زد.... بااضطراب گفتم: خوب ؟؟..!!! گفت: بعدازحال واحوال موضوع دعوت را پيش کشيدم......... اول تعارف کردوکمي نه ونو کرد.... ولي بالخره قبول کردکه........ فرداشب براي شام بيان .. راستي اسم شوهرش محسن ... وآرشتيک هم است ....... ذوق زده شدم ..... اگر پرستوپيشم بودصدبار ميبوسيدمش..!!! خيلي تشکر کردم .... اونم ديگه چيزي نگفت خداحافظي کردم وگوشي راگذاشتم .. از شور وهيجان دستم بکار نميرفت ...همين جوري خودمومشغول کردم ولي افکارم جاي ديگه اي بود.... وچه خوب شد که آخروقت زنگ زد........ موقع آمدن به خانه جلوي چندتا مغازه ترمزکردم ومقداري خريدکردم.... سعي ام برآن بودبامعطلي بيشتربتونم بدون استرس وهيجان برم خونه.... وقتي ازدراومدم توچون دستم پربود پرستوفوراً به کمکم اومد ومقداري ازاجناسي راکه خريده بودم ازدستم گرفت وباهم رفتيم آشپزخانه اونجا متوجه شدم که پرستوچي پوشيده!!! يک شلوارک سفيدنازک تن نما وخيلي کوتاه وچسبون بدون پانتي ويک تاپ مشگي رکابي اونم بدون سوتين!! .... اگر اون شلوارک پاش نبودبرجستگيهاي کفل وکوس پف کرده ورونهاي گوشتي سفيدش به اين قشنگي که حال توچشم ميخورد به اين زيبائي ديده نميشد!!! زدم درکونش تابرگشت بوسيدمش.... وگفتم خيلي دوستت دارم!!...... سرش راکمي برگردوندطرفم وبدون اينک حرفي بزنه باخمارچشمي نيم نگاهيم کرد، اين نگاه عاشقانه خستگي روز راازتنم بيرون کرد ..... من عاشق اين نيم نگاهاش هستم در اون، يک حالت معصومانه ويکرنگي همراه باشيطنت کودکانه وجودداره ....... نگاهش که باتلقي چشمانم مواجه شد، لبخندشيرين ودوست داشتني زد که زيبائي صورت قشنگش را صد چندبرابر کرد... بعدازصرف شام پرستو مشغول جمع نمودن ميزشام وآماده کردن چاي شد منهم رفتم توي هال نشستم وروزنامه اي راورق زدم که پرستوباسيني چاي ومقداري ميوه وشيريني اومد وبغل دستم نشست ...... روزنامه را کناري گذاشتم و.... گفتم : خسته نباشي ....عزيزم... خوب بگوببينم منير خانم چي گفت...اززندگي جديدش.... ازشوهرش .. راضيه؟.. پرستوهمانطورکه نشسته بود بطرفم چرخيدوخودشوبهم چسبوندو....... گفت: خيلي اززندگيش... ازشوهرش...... ازاخلق ورفتارمحسن وخانواده اش راضيه .... زندگيش هم تاًمينه ...... وضع ماليشون هم خوبه..... گفتم : خوبه !!! پرستوادامه دادو...... گفت : وقتي دعوتشون کردم بيان اينجا... خيلي تعارف کرد.. که نه مزاحم نمي شيم واز اين تعارفا ..... گفتم به بين منير جون من وتوکه تازه با هم دوست نشديم !! که باهم تعارف داشته باشيم ..... من وامير دوست داريم باشما دورهم باشيم.... بگيم .. و.. بخنديم .... مخصوصاًحال که آقا محسن هم هست وامير از تنهائي در مياد..... شما که بيائيد خوب ماهم ميائيم .... قدرمسلم اين رفت وآمدها ما را بيشتربه هم نزديک ميکنه!!... خلصه راضي شد .... خوب؟ اينم ازاين..!.. حال..؟.. گفتم : دستت دردنکنه.... حال فرداشب همه دورهميم .... وميگيم و ميخنديم !. راستي پرستو جان ! پاشو.. پاشو وايسا.... ميخوام يک نگاهي به شلوارک وتاپت بکنم.!. پاشو ديگه!... پرستو باکمي تعجب پاشدوروبروم ايستاد...... سرتاپاشوخوب نگاه کردم.... گفتم: يک کم بچرخ !!.... هيکلش از تناسب وزيبائي چيزي کم نداشت!..پرستو پرسيد : خوب ؟؟..منظور.؟. ..... تمام شد؟ .. بشينم؟؟... گفتم: مرسي پرستوجان بشين عزيزم!.. حال ميتونم يک خواهش کنم؟... گفت : حتماً.... بتونم برات انجام ميدم ..... گرفتمش توبغل ولباشو بوسيدم و... گفتم: ميخوام فرداشب که منيروشوهرش ميان اينجاهمين لباسا را تنت کني!..اينا خيلي خوشگلت کرده... پرستوکمي خودشو جابجا کردوگفت : منيرهيچي ولي جلوي محسن چي؟ با همينا... باشم؟ ..عيبي نداره..آخه هيچي زيرش نپوشيدم ؟ گفتم: نه؟ هيچ عيبي نداره؟.!..خيلي هم عاليه !.... ضمناًجلوه وزيبائيش به اينه که زيرش چيزي نپوشي !! منکه خيلي خوشم اومده ....... اوناهم که غريبه نيستن؟...... درحاليکه دستموروي رونهاي خوش تراش وصاف ومرمرينش ميکشيدم.... ميخواستم براي فرداشب پرستوجلوي محسن سنگ تمام بزاره .... وتوجه محسن را بخودش جلب کنه!! ببينم چند مرده حلجه؟!!! اهلش هست يا... ببوه؟؟!!...... ازاينکه فرداشب پرستو بااين لباس سکسي جلوي محسن قربده وپذيرائي کنه وموقع تعارف باکمي دولشدن پستوناشو نشون بده .... واز پشت تمام برجستگي کون گردشو به تماشا بزاره ... داشتم شق ميکردم...... فنجان چاي راکه برداشتم پرستو متوجه برجستگي جلوي شلوارکم شدو........ گفت: امير؟..... توهيچ سيرنميشي؟!!!.. گفتم:... ازچي ؟... ازچاي؟!!.. گفت: ....آره ....ازچاي...جلوتونگاه کن..!!.. توکه ديشب اون همه؟.......!! گفتم: ..عزيزم منکه بايک شب ودوشب .... يايک سال ودو.. سال ازتوسير نميشم فکرکنم يک عمرهم سير نشم ..... هرچند اون شب براي نمايش کون پرستوهنگام پذيرائي ازمحسن کيرم حسابي شق شده بود ولي بمنظورنياز فرداشب به انرژي سکسي ، شب را فقط بابوس وکنار باپرستو به صبح رسوندم. صبح توي اداره تمام فکرم اطراف مهماني شب دورميزد ... آيامنيرهم لباس سکسي خواهد پوشيد؟.. آيا محسن اين اجازه را به او خواهد داد ؟.... بااين افکارساعات کاررا پشت سرگذاشتم..... هنگام اومدن به خونه مقداري ميوه وساير مايحتاج مورد سفارش پرستو را خريدم.... وقتي واردخونه شدم... همه جا برق ميزد... معلوم بود پرستوبيشترازهميشه بخونه رسيده .... براي تنوع بيشترچند تغيير دکورکوچيک هم داده بود.... بخودشم خوب رسيده بود..... وهمون لباس مورد پسند منوپوشيده بود ..... ميني شلوارک سفيدتن نما !! تاپ بندي کوتاه وچسبون !.. کوتاه به اون اندازه که ناف خوشگل گود نشسته اش به بيننده اش ميخنديد..... خيلي خوشم اومد!! به اين ميگن زن خوش سليقه وخوش پوش!! بوسيدمش وطبق معمول هميشگي دستي کشيدم به دنبه اش ...... و... گفتم: خسته نباشي عزيزم .. سنگ تمام گذاشتي ... چه سليقه اي بخرج دادي !! خوش بحال شوهرت!! ..... خنديد... ازاون خنده هائي که من عاشقشم ...... سريع صورتمو تيغي انداختم ويک دوش گرفتم ....ازحمام که دراومدم .... پرسيدم: کمک نميخواي؟... چيزي کم نداري؟..... باسراشاره کرد.. نه... باهم رفتيم توآشپز خونه همونجا باهم يک چاي باکمي شيريني خورديم.... پرستوسرحال وبشاش بود....... ولي من کمي حالت استرس بصورت چشم انتظاري داشتم بدون اينکه روي حرکات ظاهريم اثرگذاشته باشد ، براي خنثي کردن حالت درونيم وتا آمدن منير وهمسرش محسن...... شروع کردم باپرستو شوخي هاي سکسي دوران نامزدي ... وباهم ازته دل خنديدن ..... که صداي زنگ آيفون مارا بخود آورد...!!! پرستوپريد گوشي را برداشت ضمن حال واحوال درراهم بازکرد ورفت پشت در ورودي آپارتمان منتظرايستاد تا اونا پشت درمعطل نشن ...... چند لحظه اي طول نکشيد که صداي پاشون ازپشت دراومد.... پرستوقبل اينکه اونا زنگ بزنند درو بازکرد... من باچندمتر فاصله عقب ترازپرستو تقريباً اول هال ايستاده بودم..... ابتدا منيرخانوم.. وپشت سرش محسن.. وارد شد........ منيرضمن دست دادن باپرستو، لباي پرستورابوسيد ومن سريع خودمو به پشت سر پرستورسوندم..... پرستوبعد ازروبوس بامنير، دستشوطرف محسن درازکرد، محسن ضمن دست دادن باپرستو، صورتشو جلوآورد! پرستوهم کم لطفي نکردو يک لب بهش داد!!..... منهم معطل نکردم بلفاصله بامنيردست دادم ويک لب حسابي ازش گرفتم البته خود منيربيشتراستفاده کرد ... چون احساس کردم کمي بيشترازحد معمول خودشو بهم چسبونده!!... باراولي بودمنيررا ميبوسيدم وازش لب ميگرفتم.... خيلي خوشگلترازقبل شده بود.... بامحسن هم روبوسي کردم.... قيافش به دلم نشست..... ازنظرسني تقريباًهمسن و سال خودم بود.. چهراش هم ازاون چهرهائيه که به نظر آشناميان وآدم فکرميکنه قبلً يکجائي اونو ديده!!!!.... منير خيلي سريع وخودموني اونوبما.. ومارابه اومعرفي کرد...... منم بخاطرسنجيدن اوضاع در دنباله معرفي منير ... گفتم: به.. به .... خيلي خوش اومدين .... ضمناً ازدواجتون را بهر دوي شما تبريک ميگم.... منيرجان ازدواج بامحسن خان خوب بهت ساخته.... چون .. درسته قبلش خيلي زيبا بودي.. ولي ميبينم حال خيلي خوشگلتروخوش اندام ترشدي....... خوب محسن جان به توهم تبريک ميگم...... زن خيلي خوشگل وبسيار مهربوني به تورت خورده....... خودت هم به نظر ورزيده وورزشکار مياي!..... درحاليکه منيروپرستويکقدم جلوترازما بطرف پذيرائي ميرفتن .... من ومحسن هم پشت سراونا... پرستوخيلي ماهرانه کون قشنگشو ميچرخوندوراه ميرفت!!..... فکر وچشمم دنبال کون پرستوبود، چون شلوارکش ازپشت زيرلنبراي کونش جمع شده، ووقتي قدم برميداشت خط منحني زيرکون وقسمت کوچيکي ازلنبر سفيد کونش پيدا ميشدويک منظره دل انگيزبه بيننده نشون ميداد!! محسن دردنباله حرفهاي من...... گفت: مرسي اميرجان ... منيرخيلي ازشماهاتعريف کرده.... حال ميبينم واقعاً حرفاش بجابوده وزوج خوش تيپي هستين.... مخصوصاًخيلي اززيبائي وشادابي پرستوخانم برام تعريف کرده ..... درحاليکه ميبينم ايشون خيلي زيباتروخوشگلترازاونيه که منيرگفته ...... تشکرکردم ونشستيم توپذيرائي... پرستوروبروي محسن ....... ومنيرکه مانتو صورتي بايک شلوارسفيدچسبون تازيرزانوپوشيده بودمقابل من نشست ..... صحبت من ومحسن هنوزدنباله تعارفات بود... که منير... کمي جابجا شدو..... گفت: خيلي گرمه... وپاشدکه مانتوش دربياره پرستوروکردبهش و.... گفت: منيرجون بيايک لباس راحت بهت بدم بپوش تابيشترکلفه نشدي؟!! همينطورکه باهم پاشدن برن طرف اطاق شنيدم منير ميگفت آخه پرستوجون زيرلباسام چيزي نپوشيدم!!! ... ورفتن تو اطاق ..... من ازکارمحسن پرسيدم واوهم ازحال واحوال و کاروزندگي ماپرسيد ..... و خلصه خوب باهم قاطي شديم........ که ديدم پرستوومنير ازاطاق اومدن بيرون...!! خشکم زد..!! چي ميديدم ؟؟؟... منير يکي ازاون شلوارکهاي استرج خيلي کوتاه وچسبون پرستوراهمراه بايک تاپ زردخوشرنگ بندي تنش کرده بود..... تاحال منيررااينجوري سکسي نديده بودم..... وقتي نزديکترشد ديدم عجب کوس برجسته اي لي پاشه وچه رونهاي سفيد وبهم چسبيده اي داره...... زانوي سفيدگوشتي.... ساق پاي کشيده باناخونهاي مانيکورزده ومخصوصاً پشت پاي گوشتي وپري داره ..... ازروبروکه ميومدباريکي کمرش بزرگي کونشو نشون ميداد! دوست داشتم پشتشوبهم ميکردتا لنبراي گوشتي و خوشگلشو ميديدم!! کمرش کمي باريکترشده بود.... منيرازنظرهيکل کمي درشت تروقدش يکي دوسانت ازپرستو بلندتر بود....... چنان محو تماشاي هيکل منير شده بودم که ديگه متوجه حرفهاي محسن نبودم .... خوب که نزديک شدن منيرمثل هميشه متوجه نگاههاي دريده من شد...... درست وقتي خواست روبروم بشينه يهوننشسته پاشد... برگشت و....... گفت: برم کيفموبيارم.... وخيلي زيرکانه ... کونشو بايک قر خيلي ماهرانه بطرف ما شايدهم طرف من چرخوندوخيلي آروم وآهسته !! که من خوب ببينمش.... رفت طرف اطاق .... واي... چه کوني انداخته بودتواين شلوارک!! .... اگرپرستوبااون کون خوشگلش زنم نبود واين همه ازکون نکرده بودمش...... تواون لحظه که از فاصله کمترازشصت ياهفتادسانت برجستگي کون منيرراديدم حتماً ايست قلبي ميکردم!!!!... تواين لحظه که من محوتماشاي جمال کون منيرخانوم بودم پرستوهم بيکارننشسته بودچراکه براي تعارف ميوه وشيريني به محسن ، طوري جلوي اوخم شده بودکه يکي از پستوناي خوشگلش ازبالي تاپش تقريباًاومده بودبيرون وباحرکات بال تنه پرستوکه شايدمخصوصاً تکون ميداد لرزش ژله اي ميکرد ...... ديدن اين دوصحنه يعني کوس و کون برجسته منير وکاربسيارسکسي پرستو، چنان ديگ شهوت رادردرونم به غليان درآورده بود که قدرت هرگونه حرکت ياتفکرراازوجودم سلب کرده و تمرکز فکريموازدستم گرفته بود !!!.. کيرم تاحدانفجار شق شده بود ... طوريکه براي مخفي کردنش مرتب خودموروي مبلي که نشسته بودم جابجا کرده و ووول ميخوردم!...... پرستو تعارفش که تمام شد نشست ونوک پستونشو که به لبه تاپش گيرکرده وبيرون مونده بودکردزير تاپش!.. توهمين لحظه هم منير دست خالي ازاطاق بيرون اومد وبايک لبخند شيطنت آميز روبروم نشست !!..... ميوه تعارفش کردم و.... گفتم: منيرجون.. جداً امشب بااومدنتون منت روماگذاشتين، ازاينکه دعوت مارا قبول کردين ازهردوي شما ممنونم........ محسن درحاليکه پاشو روپاش مي انداخت ونگاه حريصانه اش روي رونهاي سفيد پرستو بود.... گفت: خواهش ميکنم اين مائيم که ازتنهائي دراومديم..... وسعادت ديدار شماراپيدا کرديم...... پرستوضمن اينکه پاميشد..... گفت: امير... به منيرجون وآقامحسن بيشتر تعارف کن تاچاي بيارم... منيرهم پشت سر پرستو پاشدو... گفت : پرستو جون... منم ميام کمکت..... محسن همينطورکه کون پرستورانگاه ميکرد..... گفت: اميرخان خونه قشنگ، وزن خيلي خوشگل وباسليقه اي داري معلومه خيلي خوش سليقه هستي!!... تشکرکردم و.... گفتم: محسن جون فکرميکنم منيرازخوشگلي يکپا جلوترازپرستوباشه!!...... منيروپرستودرحاليکه ميخنديدن بايک سيني چاي برگشتن وهمينطورکه خنده شون ادامه داشت سرجاهاشون نشستن....... منيرازتوي سيني يک فنجون چاي برداشت وباهمون حالت سکسي پرستوکه بمحسن ميوه تعارف کردبوداونم طوري دول شدتاچاي را بمن بده که يکي ازپستوناش ازجلوي تاپش افتاد بيرون ولي چون بزرگترازپستون پرستو بود بجاي لرزش ژله اي ، آونگي تکون ميخورد... بااين حرکت منير، معلوم شدکه پرستومخصوصا موقع تعارف پستونشو انداخته بيرون تامحسنوحشري کنه.... شايدفکرکرده من متوجه اون نشدم، وحال که رفتن توآشپزخونه چاي بيارن، موضوع را به منيرگفته وبراي همين هم ميخنديدن!! ... منيرهم واسه اينکه ازپرستو عقب نمونه حرکت اونوبراي من انجام داد!!... همينطورکه توخط پستون منيرجون بودم...... محسن ..... گفت:.... اميرخان تواين مهموني فقط جاي مشروب خاليه؟...... حيف شد اگه ميدونستم داشتم ، باخودم مياوردم!............ پريدم توحرفش و... گفتم : محسن خان چي شديک دفعه هوس مشروب کردي؟...... محسن گفت: نميدونم..... ولي جومجلس منوگرفته....... فهميدم منظورش چيه ؟... زيبائي و خوشگلي پرستواونوگرفته بودبراهمين ادامه دادم.......... و.... گفتم:.. محسن خان ازاين اخلقت خيلي خوشم اومد..... حقا حرف دل منوزدي .... مشروب هم هست!!... الن ميگم پرستوجون زحمتشو بکشه..... خوشم مياد اخلقت عينهو اخلق خودمه!!...... هنوز حرفم تمام نشده بودکه پرستوپاشدو... گفت : من ميارم... چي بيارم... ويسکي ؟ ياکنياک؟ ... محسن : گفت اگه محبت کني کنياک..! کنياکش چيه؟!!! من گفتم : هنسيه ..!! گفت: عاليه!! همونيه که من ومنير دوست داريم....... خيلي دلچسبه!! پرستوکه رفت مشروب بياره روکردم به محسن و... گفتم : پرستو خودش مشروب نميخوره ولي ساقي بودنش حرف نداره ... منير پريدتوحرفم و...... گفت: نه... نه.. امشب من ساقي ميشم..... بزارين پرستو خستگي درکنه..... محسن گفت: منير جان .. يادته توهم اون اوائل لب بمشروب نميزدي؟ درسته؟.. خوب اگرميخواي ساقي بشي بايدپرستوخانم را امشب بياري توکار! ببينم چکارميکني؟... من روموکردم طرف منير خوشگله که حال ازوجودخودش وديدن اون کون خوش ترکيب وکوس برجستش گرم شده بودم ........ گفتم: منيرجون!!.. ميدونم پرستو دستتو ردنميکنه..... ولي ببينم ميتوني بسازيش؟..... منيردوزاريش افتاد.. .... درحاليکه صورت زيباشونزديک ميآورد....... گفت: اينو جلوي محسن ميگم!.....منم ميخوام امشب ، شبي برات بسازم که هيچوقت فراموشت نشه! ازاين حرف منيراونم جلوي محسن نميدونم چراکيرم مثل فنر رها شده يکدفعه تکوني خوردوشق ترشد !! ...... تواين لحظه پرستودرحاليکه يک سيني با چهار تا ليوان پايه دار مخروطي و يک بطر کنياک تو دستش بود اومد،اونا را جلوي منير گذاشت ورفت طرف آشپزخونه... وقتي برگشت .... ظرف يخ ودوتاشيشه سون آپ باخودش آوردو......... گفت: خوب پسته و کمي آجيل هم اون زيره... ميوه هم که هست.... چيزه ديگه اي که نميخواين؟.. منيرکه اخلق پرستو را خوب ميدونست ...... روکردبه پرستوو.... گفت: اگه چيپس وماست موسيرهم داري بيار.. چون ميدونم تواين دوتاراباهم خيلي دوست داري؟ منير درست ميگفت ... پرستوعاشق چيپس وماست موسير بودبراي همين هم سريع رفت ويک ظرف ماست موسيرو يک کاسه پراز چيپس آوردوگذاشت روميز، و روبروي محسن نشست ..... وباخنده شادي بخشي .... گفت: امشب چه شب خوب وعالييه ..... من که خيلي خوشحالم ... فکرنميکردم آقامحسن اينقدر باحال باشه و به اين زود قاطي بشيم!!!.... وبهمون خوش بگذره؟..... درهمون حال هم منيرتوي ليوانها کنياک ريخت وبراي خودش وپرستو کمي سون آپ اضافه کرد..... محسن هم يکدونه سيب پوست گرفته وچهار قاچ کرده جلوش گذاشته بود ... منيرليوانهارابينمون تقسيم کردوروبه پرستوکردو..... گفت : پرستوجان ميخوام امشب همرام بيائي ...... پرستوليوانشوگرفت و....... گفت: منيرجون تاکجابايدبيام؟...... ميدوني من مشروب نميخورم ..... حالهم که اين ليوانوازت گرفتم فقط بخاطرتوومحسنه.... که امشب خونه ودل من واميرراروشن کرديد........ منيردستشوروي رونهاي سفيدوگوشتي پرستوگذاشت و..... گفت: پرستوجون...تاکجانداره...غريبه که بينمون نيست...اينکه اميرجونه ..... شوهرته........اونم که محسن جون منه ...... ديگه؟...حال تاهرجا دوست داري بيا..... فقط عقب نموني که ممکنه پشيمون بشي؟..... خوب؟... حال ليوانتو سربکش ..... وچهارتائي همزمان ليوانارا خالي کرديم... محسن بلفاصله يکي يک قاچ سيب تودهن من ومنيرجا داد... اما وقتي خواست قاچ سيب پرستورابزاره دهن پرستو کمي خودشوجلوترکشوند و درحاليکه نيمخيزشده بوددست چپشو گذاشت روي رون راست پرستووچون شلوارک پرستو تانزديکهاي کشاله رونش عقب رفته وجمع شده بود!، اونم دستشوسروندتاکشاله رون پرستو طوريکه کوس پف کرده پرستوازروي شلوارک نازکش درست بين دوانگشت شصت واشاره اش قرارگرفت!!! با لرزش خفيفي که پرستوخورد معلوم شدمحسن خيلي ماهرانه وسريع که شايد فکرميکرده دوراز چشم منه يک فشارکوچيک به کوس پرستوداده بود!!! خيلي ازاين تيزبازي وسرعت عمل محسن خوشم اومد!!! ... نشون دادهمونيه که ما دنبالش ميگشتيم!!.. به نظرم اصلًاين کاره بود!!!.... تواين وسط ، منيرسرگرم ريختن مشروب توليوانها بود..... ازاونم خوشم اومد چون بهترازمن صحنه راديد ، ولي بيخيال گذشت وکارريختن مشروبوادامه داد...!!! .. اين ميرسوند که تردستيهاي محسنوزيادديده.!! ... روموطرف محسن چرخوندم و طوري وانمودکردم يعني ديدم ولي بيخيالش !.... ازمحسن براي مزه سيبش تشکرکردم!!

۱۳۹۹ شهریور ۲۶, چهارشنبه

دوست دخترم ساناز

  خاطره‌ای که میخوام تعریف کنم واسه سال ۹۶ هستش که من تو یه مشاور املاک کار میکردم که واسه دوستم بود اسمم احسان هستش متولد ۶۹ بدنسازی کار میکنم تیپو هیکلم هم خوبه قیافه معمولی دارم تو مشاور املاک که کار میکردم دوست دخترای زیادی تونسته بودم اوکی کنم و رابطه داشته باشم ولی داستان ساناز که میخوام تعریف کنم خیلی فرق میکنه یه روز تو املاک بودم دیدم ساناز که همسایه ما هم میشه با خواهرش اومدن داخلی املاکی دنبال خونه رهن واسه خواهرش از ساناز بهتون بگم یه دختر سفید قد متوسط ولی خدایش اندام خوبی داشت در کل آدم مغروری بود با این که همسایه ما بود ولی اصلا سلامو علیکی با هم نداشتیم حالا چرا میگم این داستان با بقیه رابطه های که داشتم فرق میکنه چون این ساناز خانوم خیلی آدم خشکی بود خارج از محل بچه ها گفته بودن دوست پسر داره ولی به پسرای محله اصلا پا نمیداد یکی از دوستام رفته بود بهش شماره بده زده بود تو برجکش خلاصه چند مورد ما خونه به اینا نشون دادیم رو خونه ها ایراد میزاشتن اینا ساختمان شلوغی هستش این یکی قدیمی هستش از این حرفا منم برگشت شماره تماس خواهرشو گرفتم گفتم اگه مورد خوبی پیدا شد تماس میگیرم کارت مغازه هم بهشون دادم گفتم شماره همراه بالای واسه همکارم هستش شماره پایینی واسه خودم هستش گفتم اگه یه موقع فراموش کردم یادآوری کنید چون مشتری زیاد میاد یه چند روزی گذشت دیدم خودشون زنگ زدن یعنی خواهر ساناز گفت دختر آقای فلانی هستم یعنی خودشو معرفی کردم گفتم فامیلی رو نگم سانسور کنم گفت موردی پیدا نشد گفتم یه موردی هستش ولی از اون مبلغ که رهنی که شما میگین خیلی بالاتره ولی خونه ای شیکی هستش گفت اشکال نداره گفتم پس عصر من هماهنگ میکنم بیاین ببینید آقا عصر شد اومدن دیدم خواهرشو شوهرش با ساناز اومدن بریم خونه رو ببینیم با صاحبخونه هماهنگ کردیم اینا دیدن اکی دادن از این حرفا یکم با صابخونه حرف زدم تخفیف گرفتم از اون طرفم با دوستم هماهنگ کردم گفتم همسایه هستن کمسیون از اینا کمتر بگیریم خلاصه دامادشون و خواهرش خیلی تشکر کردن اصلا تو نخ ساناز نبودم چون میدونستم یکی از دوستام یه بار بهش شماره داده تو برجکش زده گذشت بعد از چند وقت دیدم بهم پیام اومد نوشته بود سلام خوبی نوشتم سلام ممنون بفرمایید نوشت چه خبر گفتم ببخشید شما گفت ازتون خوشم اومده دوست دارم باهم حرف بزنیم به خودم گفتم سرکاریه شمارشو سیو کردم ببینم تو واتساپ عکس پروفایلش چیه دیدم عکس چیزی نزاشته بهش پیام دادم لطفا مزاحم نشین چون احساس میکردم سرکاری باشه گفت واقعا من از شما خوشم اومده گفتم پس معرفی کنید اگه معرفی نکنید دیگه جواب نمیدم خلاصه چند تا پیام داد جواب ندادم یک دفعه خودشو معرفی کرد گفت سانازم دختر همسایتون تعجب کردم اون اصلا سلام نمیکنه الان به من پیام میده بهش نوشتم لطفا الکی اسم کسی دیگه رو نیار دیدم گوشیم زنگ خورد گفت به خدا سانازم نمیدونم چرا باز باور نمیکردم گفتم اگه واقعا خودت هستی ساعت ده من مغازه تعطیل میکنم اومدم سمت خونه زنگ زدم بیا بیرون گفت باشه ما مغازه تعطیل کردیم رفتیم سمت خونه دقیق اینا روبه روی خونه ما بودن زنگ زدم گفتم من اومدم بیا بیرون ببینمت دیدم واقعا اومد یه دستی هم تکون داد سریع رفت داخل خونشون کسی متوجه نشه واقعا شوکه شده بودم اخه این اصلا آمار نمیداد حتی سلام نمیکرد پیام دادن ما شروع شد گفتم شما حتی سلام هم نمیکردین چطور شد پا پیش گذاشتین گفت اومدم املاک خیلی با شخصیت برخورد کردین ازتون خوشم اومد خلاصه یه چند روزی باهم صحبت میکردیم یک بار با هم قرار گذاشتیم رفتیم با ماشین یه چرخی زدیم یه بار دیگه هم رسوندمش خونه دوستش خلاصه اینو میخوام بگم در دوبار فقط تو ماشین با هم بودیم در حدی که سوار میشد فقط به هم دست میدادیم داستانو نکته به نکته گفتم که برسیم به اصل ماجرا پنجشنبه ها ما زود تعطیل میکردیم که همیشه برنامه مشروب داشتیم یکی دوستام یه سوئیت داشت خونه مجردی همیشه میرفتیم اونجا مشروب میخوردیم خلاصه داشتم میرفتم مشروب بگیرم برم پیش دوستم بخوریم دیدم گوشیم زنگ خورد دیدم سانازه گفت کجای گفتم دارم مشروب بگیرم برم پیش دوستم گفت بدون من گفتم مگه تو هم میخوری گفت اره مگه چیه گفتم چیزی نیست در کل فکر نمیکردم بخوری آقا هماهنگ کردم باهاش که بریم مشروب بگیریم گفتم این پایه هستش امشب اینو باید بکنم زنگ زدم به دوستم گفتم کسی که قرار نیست بیاد سوئیت گفت نه گفتم یه چند ساعتی میخواستم با دوست دخترم بیام اونجا گفت باشه رفتم کلیدو ازش گرفتم خودشم رفت ما رفتیم دنبالش یه چهار تا آبجو هم گرفتیم گفتم بریم خونه دوستم کلید ازش گرفتم راحتره اونم قبول کرد رفتیم اونجا تا رسیدیم اونجا سریع خودش مانتوشو در آورد دیدم جون چه اندامی داره چه سینه از تاپ زده بیرون آقا نشستیم به آبجو خوردن اون گفت یه دونه کافیه سه تاشو من خوردم حسابی داشت عشوه میومد منم کلم داغ شده بود رفتم کنارش دست اوردم تو موهاش نوازشش میکردم یک دفعه از هم لب گرفتیم هم زمان هم لب میگرفتم هم سینه هاشو میمالیدم اروم تاپشو در آوردم دست کردم تو سوتینش جون چه سینه های داشت حسابی که سینه هاشو مالیدم دست کردم تو ساپورتش از رو شورت کوسشو نوازش میکردم دیدم حسابی وا داده لباسمو در آوردم هردو لخت شدیم بدون این که ناز کنه دیدم خودشم بدجور دلش میخواد همینجور تو بغل هم بودیم از هم لب میگرفتیم دستمو بردم لای کوسش دیدم خانوم چه خیس کرده اونم کیرمو گفت که حسابی شق شده بود بهش گفتم پاهاتو باز کن کیرمو میخوام بکشم روش پاهاشو باز کرد دیدم عجب کوسی صافو سفیدو گوشتی کیرمو میکشیدم لای کوسش همینجور ناله میکرد هر دومون بد حشری شده بودیم گفت میخوام بیام روی تو دراز بکش دراز کشیدم اومد روم همینجور خودش لای کوسش میکشید دیدم کیرم رفت یه جای داغ فهمیدم ساناز جون پرده نداره منم اصلا هیچی نگفتم حسابی داشت بالای پایین میشد من وقتی مشروب میخورم آبم دیر میاد اونم همینجور داشت بالا پایین میشد هی میگفت سینه هامو محکم بخور منم واسش سینه هاشو میخوردم یک دفعه دیدم محکم تو بغلم خودشو فشار داد بی حال شد فهمیدم ارضا شده گفتم تا هنوز خیسه منم بکنمش که آبم بیاد لنگشتو دادم بالا گذاشتم رو شونه هام کیرمو فرستادم داخل حسابی داغ بود چند باری تلمبه زدم تا آبم میخواست بیاد سریع کشیدم بیرون ریختم رو شکمش بعد از این موضوع یه چند باری دیگه سکس داشتیم ولی بعد از چند وقت دستیمون بهم خورد



یاسمن، دوست پسرش و شوهرش

 


یاسمن یه دختر معمولی بود. قبل از آشنایی با شوهرش دو سه تا دوست‌پسر داشت که ازشون لب گرفته بود و اونا به پستوناش دست زده بودن. یه بارم برای یکی از دوست‌پسراش ساک زده بود. ولی کسی که پردشو زد شوهرش بود که اون موقع دوست‌پسرش بود و سه ماهی بود باهم بودن. یاسمن خیلی ساده ازدواج کرد و یه زندگی خیلی معمولی داشت. ولی بعد چند ماه یکی از مردای جذاب همکارش بهش درخواست دوستی داد.


یاسمن بهش گفت که من شوهر دارم. و علیرضا (پسره) بهش جواب داد که خب منم زن دارم. مگه مهمه؟


یاسمن از جسارت علیرضا خوشش اومد و تصمیم گرفت درخواست دیتش رو قبول کنه و باهم شام برن بیرون.


از چند روز قبل قرار دل تو دل یاسمن نبود. به خودش می‌گفت این فقط یه شام ساده‌ست و قرار نیست اتفاقی بیفته. اما شبا از هیجان خوابش نمی‌برد. حتی یه شب کنار شوهرش با فکر علیرضا خود ارضایی کرد که بعدا عذاب وجدان گرفت. فردای اون شب می‌خواست قرارشو با علیرضا کنسل کنه که یادش افتاد قد علیرضا خیلی بلنده و کنارش می‌تونه کفشای پاشنه بلند بپوشه. یاسمن قدش ۱۷۰ بود و فقط یکی دو سانت از شوهرش کوتاهتر بود. و چون شوهره خیلی از قد کوتاهش خجالت می‌کشید دوست نداشت زنش کفش پاشنه بلند بپوشه. اما یاسمن برعکسش کفشای پاشنه دار (حتی پاشنه‌های ۱۰ سانتی) رو خیلی دوست داشت و از چند سال سر کردن با کفشای تخت خسته شده بود. حالا می‌تونست واسه یه شب کفش پاشنه‌بلند بپوشه و بقیه‌ رو رو از بالا نگاه کنه.


واسه همین از کنسل کردن قرارش پشیمون شد. حتی شب قبلش تو راه برگشت از سر کار یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی خرید.


یاسمن به مهدی (شوهرش) گفت قراره اون‌شب با دوستای دبیرستانش بره بیرون و شوهرشم مشکلی نداشت. حتی از اون بدبختِ از همه‌جا بی‌خبر کلی درباره لباسش نظر داد. آخر سر یه مانتوی جلو باز بلند تیره پوشید، با یه دامن مشکی بلند که پیشنهاد مهدی بود. با یه جوراب شلواری و یه بلوز سفید. وقتی تو خونه داشت آرایش می‌کرد از پوشیدن سوتین پشیمون شد. چون سینه‌های درشتش نقطه قوت بدن نسبتا لاغرش بود. علیرضا هم یه مرد جذاب و خوش‌هیکل بود و یاسمن دلش می‌خواست که حسابی خودنمایی کنه.


و چون شوهرش از کفشای پاشنه‌بلندی که خریده بود و توی ماشین گذاشته بود خبر نداشت، مجبور بود قبل از رفتنش یه جفت کفش معمولی بپوشه.


یاسمن شوهرشو بوسید و ازش خداحافظی کرد و با ماشینش سمت یکی از رستورانای شیک شمال شهر رفت. اونجا قبل از اینکه از ماشین پیاده شه کفشای جدیدش رو پاش کرد. لحظه آخر هم تصمیم گرفت جوراب شلواریشو از پاش در بیاره تا سکسی تر بشه.


یاسمن با خودش می‌گفت که همین یه شبه. قرار نیست اتفاق خاصی بیفته. این فقط یه شامه با یه همکار. اصلا قرار نیست چیز جنسی‌ای پشتش باشه.


حتی همینکه علیرضا زن داشت هم بیشتر توی کارش مصممش می‌کرد. اون می‌خواست یه مرد خیانت‌کار رو یه شب با خوشگلیش عذاب بده و حشری کنه. اینجوری واسه پسره یه کیر شق می‌موند و یه دنیا سرخوردگی.


به این فکر می‌کرد که یکدفعه از فردا بدون هیچ دلیلی جواب علیرضا رو نمی‌ده و اون رو ناراحت و سرخورده ول می‌کنه. (یاسمن تو دوران مجردیش چند باری با پسرا ازین کارا کرده بود و دلش واسه حس قدرت بعد این کار تنگ شده بود) به این فکر می‌کرد که فردا علیرضا رو ریجکت می‌کنه. نه بخاطر اینکه متاهله، واسه اینکه اون به اندازه‌ی کافی واسش خوب نیست. علیرضا رو تصور می‌کرد که بعد شنیدن نه چشمش خیس می‌شه و غرورش می‌شکنه. این بلایی که قرار بود سرش بیاره وظیفه‌ای بود که به حکم زن بودن داشت تا از زن علیرضا حمایت کنه.


بعد به این فکر می‌کرد که علیرضا روی تخت‌خوابش دراز کشیده و با ناامیدی داره به یادش جق می‌زنه.


و همین کسشو خیس می‌کرد.




دم در رستوران علیرضا رو دید. یه مرد قد بلند و هیکلی با چهره‌ای خشن و ته‌ریش. یه ورزشکار با قد ۱۹۰ که حالا سی و چند ساله بود و توی اوج مردانگی. وقتی نزدیکش شد بوی عطر گرونقیمتشو حس کرد. با هم خیلی صمیمی دست دادن و وارد رستوران شدن.


توی رستوران از هر دری صحبت کردن و یاسمن شیفته‌ی حرف‌ها و شوخ‌طبعی علیرضا شد. علیرضا با داستان‌های مسافرت‌ها و شکارها و ماجراجویی‌هاش حسابیش یاسمنو مبهوت خودش کرده بود. یاسمن هم سعی می‌کرد عادی برخورد کنه ولی نمی‌تونست ذوقشو از حرفای علیرضا پنهان کنه.


تا اینکه موبایل علیرضا زنگ زد. علیرضا با سارا (همسرش) صحبت کرد و خیلی عادی گفت سر دیته. بعد اینکه تلفنش تموم شد یاسمن از علیرضا پرسید که زنش از اینکه داره بهش خیانت می‌کنه ناراحت نمی‌شه؟ و علیرضا هم خیلی معمولی جواب داد که داشتن رابطه جنسی بیرون از ازدواج برای اون و سارا چیز عجیبی نیست و خودشون به این فهم مشترک رسیدن که سکس رو از عشق جدا کنن و هرکسی حق داره توی سکس تنوع‌طلب باشه. حتی علیرضا اضافه کرد که سارا الان خونه‌ی دوست‌پسرشه.


یاسمن (که از اینکه همچین رابطه‌ی امروزی‌ای رو با مهدی نداشت احساس عقب‌موندگی می‌کرد) از علیرضا پرسید که تنوع طلبی باعث نشده نسبت به زنش سرد شه؟ و از اینکه علیرضا جواب داد که همین آزادی جنسی باعث شده صمیمیتش با زنش بیشتر بشه تعجب کرد.


علیرضا ادامه داد:«همین که می‌دونم باید برای سکس با زنم با مردای دیگه رقابت کنم باعث شده که همیشه به خودم برسم و ورزش کنم. مطمئنم که شوهرت مدتهاست ورزشو کنار گذاشته. نه؟»


یاسمن جواب داد:«نه اون هیچ‌وقت ورزش نمی‌کرد. ولی الان یکم چاقتر شده.»


علیرضا لبخند زد و به یاسمن گفت:«حتی فکر نکنم خودتو مدتها انقدر برای شوهرت خوشگل کرده باشی. نه؟»


یاسمن سرخ شد. راست می‌گفت. روز قبلش اپیلاسیون رفته بود ولی به خودش می‌گت که اینکارو برای قرارش با علیرضا نمی‌کنه.


چند لحظه‌ی بعد تلفن زنگ زد. مهدی بود. یاسمن تلفنو جواب نداد. و بعد اینکه دوباره زنگ زد با یه اس‌ام‌اس از سر بازش کرد.




وقتی شام تموم شد و قبل از خوردن دسر، یاسمن به دستشویی رفت. متوجه شد که شرتش خیلی بیشتر از چیزی که فکرشو می‌کرد خیس شده. الان که ماموریت نداشت تا یک مرد خائن رو اذیت کنه فکر وسوسه کردنش خیلی جذاب‌تر به نظر می‌رسید. همه‌ی شب از لاس زدن حرفه‌ای علیرضا لذت برده بود و علیرضا هم خیلی واضح نشون داده بود که به کردنش علاقه‌منده. وقتی که علیرضا به دستاش یا به صورتش دست می‌کشید شل می‌شد و دلش ضعف می‌رفت.


یاسمن فکر می‌کرد بعضی وقتا شام خوردن تو یه رستوران شیک با یه مرد کاربلد هم مفرحه هم برای زندگی زناشوییش خوبه. تازه می‌تونست کفش پاشنه بلند هم بپوشه. حالا فقط دلش سکس می‌خواست. حتما امشب مهدی توی تخت خواب از حشری بودن زنش تعجب می‌کرد! اما از فکر کردن به شکم گنده و شل همسرش ترن آف می‌شد و کنجکاو بود واسه یه بارم که شده سیکس پکای علیرضا رو ببینه.


تو همین فکرا بود که نگاهش به حلقه‌ی ازدواجش افتاد و عذاب وجدان گرفت. برای همین حلقه رو درآورد و توی کیفش انداخت.


وقتی از دستشویی بیرون اومد و سر میز برگشت متوجه نگاه علیرضا به راه رفتنش شد. علیرضا داشت به پاهاش نگاه می‌کرد که توی کفشای جدیدش می‌درخشیدن.


«کفشای قشنگی داری»


یاسمن با ذوق گفت: «ممنون. خوشحالم که خوشت اومده. اینا رو واسه تو خریدم.»


علیرضا سردرگم نگاهش کرد. یاسمن با عشوه جواب داد «چون شوهرم یکم کوتوله تشریف داره نمی‌ذاره کفش پاشنه بلند بپوشم. ولی الان که کنار یه مرد واقعیم لازم نیست نگران اختلاف قد باشم. نه؟»


علیرضا متوجه نبودن حلقه‌اش شد. تو چشمای یاسمن نگاه کرد. دست چپش رو که دیگه حلقه نداشت توی دستاش گرفت و بوسید. مثل یک جنتلمن واقعی. بعد تموم شدن دسر دستاشو به لبای یاسمن کشید.


-«از لبای قلوه‌ای و برجسته‌ت خیلی خوشم میاد. از لحظه‌ای که دیدمشون می‌دونی به چی فکر کردم؟»


-«به چی؟»


-«به اینکه باید با این لبا واسه من ساک بزنی»


حالا یاسمن به خودش می‌گفت که یه شب هزار شب نمی‌شه. دوست داشت سریع‌تر به خونه‌ی علیرضا بره و قبل از اینکه شوهرش به دیر کردنش مشکوک شه روی کیرش بالا پایین بپره.




وقتی از رستوران بیرون اومدند، طاقت یاسمن تموم شده بود. خودشو به علیرضا چسبوند و لب‌هاش رو به صورتش نزدیک کرد تا ازش لب بگیره. هیچ حرفی لازم نبود. چند لحظه‌ی بعد زبون علیرضا توی دهن یاسمن بود و دستاش روی باسنش. علیرضا دستشو کشید و سمت ماشینش برد. یه تویوتا کمری آخرین مدل. یاسمن می‌دونست تا چند دقیقه‌ی دیگه باید توی همون ماشین آب کیر مردش رو قورت بده. علیرضا درو براش باز کرد و نشست و بعد خودش سوار شد. اما همین که یاسمن دستش رو به شلوار علیرضا نزدیک کرد علیرضا مانعش شد.


-«نه عزیزم. نمی‌خوام بخاطر من به شوهرت خیانت کنی.»


-«چرا علیرضا؟ اونو ولش کن. چیکار اون ریغو داری آخه؟»


-«خیلی باش کار دارم. دوست دارم امشب توی خونه‌ش زنشو بگام»


-«چطوری؟ اون بفهمه که عین وحشیا شاکی می‌شه»


-«نه من بلدم چیکارش کنم. تا الان کلی از زنا رو جلوی شوهرای غیرتیشون گاییدم بدون اینکه مرده منو یا زنشو بکشه.»


-«یعنی چی؟؟ می‌خوای چیکار کنی؟»


-«تو نگران نباش. آدرس خونتون رو بگو و آروم بشین.»


-«نه نه علیرضا می‌ترسم … بیا بیخیال امشب شو…»


-«یاسمن عزیزم. شاید باورت نشه ولی شوهرت امشب قراره قوی‌ترین ارگاسم عمرشو تجربه کنه. توی راه بهت می‌گم چرا.»


و یاسمن آدرس خونشون رو به علیرضا گفت. و با استرس و هیجان به حرفاش گوش داد.


یهو وسط راه یاسمن یادش افتاد «آخ آخ … ماشینم موند تو پارکینگ رستوران. چیکارش کنم؟»


-«اشکال نداره. فردا صبح مهدی واست میارتش»




مهدی خواب و بیدار بود که صدای زنگ در آپارتمان رو شنید. از تخت‌خواب بلند شد و با غرولند سمت ورودی رفت تا درو برای زنش (که معلوم نبود چرا وقتی کلید داره در می‌زنه) باز کنه. از چشمی فقط یاسمن معلوم بود اما وقتی درو باز کرد و تا قبل اینکه متوجه بشه چی شده یه مرد با زنش وارد خونه شد. تا اومد اعتراض کنه مرد ساکتش کرد و قبل اینکه بتونه واکنش نشون بده مرد با فشار سینه‌ش اونو به دیوار میخکوب کرده بود و دستاشو گرفته بود.


مهدی هم غافلگیر شده بود هم ضعیف‌تر از غریبه‌ی تازه وارد بود.


«یاسمن توی خونه شراب دارین؟»


«آره علیرضا. یه بطری داریم.»


«پس ببرش توی اتاق خواب و دوتا گیلاس بریز و آماده شو. من و شوهرت یکم حرف مردونه داریم.»


یاسمن سمت آشپزخونه رفت و دوتا گیلاس و یه بطری شراب رو برداشت و به اتاق خواب رفت. از بوی تن علیرضا و خیسی کسش مست شده بود و نمی‌فهمید دوتا مردا دارن باهم چیکار می‌کنن. در بین رفت و آمدش بین آشپزخانه و اتاق خواب و دستشویی و دوباره اتاق خواب فقط علیرضا رو دید که داره با مهدی حرف می‌زنه، تهدیدش می‌کنه و دلداریش می‌ده. یاسمن تو حال خودش بود. به اتاق خواب رفت، دوتا گیلاس شراب ریخت، شرتش رو از پاش بیرون کشید و با بلوز و دامن و کفش توی تخت‌خواب منتظر معشوقّش شد.


چند دقیقه‌ی بعد علیرضا نزدیک شد. مهدی رو با کمربندش به یکی از صندلیای ناهارخوری بسته بود و داشت صندلی رو دنبال خودش می‌کشید. دهن مهدی رو هم با یه دستمال بسته بود. اما بنظر نمی‌رسید مهدی مقاومتی کرده باشه. فقط از گوشه‌ی یه چشمش رد اشک دیده می‌شد.


یاسمن خمار پرسید «با این چیکار کردی علیرضا؟ چرا میاریش اینجا؟»


«نگران نباش عزیزم. راضی شد که باهم سکس کنیم. فقط بستمش چون ممکنه یهو وسط کار بزنه به سرش» درو بست و اومد تو «آخه می‌دونی، واسه بعضی مردا اولش سخته که ببینن یه مرد دیگه زنشونو بهتر ارضا می‌کنه»


یاسمن حالا فقط به کیر دوست‌پسر جدید فکر می‌کرد.


علیرضا از جیب پشتش یه بسته کاندوم درآورد. معلوم بود که می‌دونه که کار به اینجا می‌رسه. ولی یاسمن با ناله گفت:«نهههههه … می‌خوام کیرتو کامل حس کنم.»


یاسمن خودش باورش نمی‌شد که چرا شبیه جنده‌ها شده بود.


علیرضا بسته‌ی کاندومو یه گوشه پرت کرد و به سمت یاسمن حمله‌ور شد.




چند دقیقه‌ی بعد صدای آه و ناله‌ی یاسمن تبدیل به جیغ شده بود. حالا سومین ارگاسمو داشت تجربه می‌کرد. از چشماش اشک میومد و کیر گنده‌ی علیرضا جوری کسشو باز کرده بود که انگار اولین باری بود که داشت سکس می‌کرد. علیرضا استاد داگی استایل بود. تلمبه‌هاش محکم بود و کمرش سفت. با یه دست ممه‌ی یاسمنو گرفته بود و اون یکی دستشو ستون کرده بود. گاهی وحشی می‌شد و به کون یاسمن اسپنک می‌زد. گاهیم آروم در گوشش حرف می‌زد. «اینجوری حال می‌کنی جنده؟» «این کس مال کیه؟» «اسممو داد بزن تا همه دنیا بفهمن کی می‌کنتت» یاسمن حس می‌کرد داره فیلم پورن بازی می‌کنه. تا یهویی صدای علیرضا فرق کرد. نبض کیرش شروع شد. آه و اوهش یاسمن رو برای ارگاسمی تحریک کرد که فکر نمی‌کرد بدنش بتونه تحمل کنه. جیغ یاسمن و نعره‌ی علیرضا قاطی شد و علیرضا وزن خودشو روی یاسمن انداخت و آبشو توی کسش خالی کرد. حالا خیس عرق داشتن از همدیگه لب می‌گرفتن.


«خوشت اومد عزیزم؟»


«آره … امشب پیشم بمون … منو محکم بغلم کن علیرضا…»


«معلومه که می‌مونم پیشت. بریم حموم؟»


«آخ آخ آره بریییم»


علیرضا یاسمن رو که لخت بود بلند کرد تا ببرتش حموم. بیرون در اتاق مهدی رو دیدن که هنوز روی صندلی بسته شده بود.


علیرضا شلوارک مهدی رو نشون یاسمن داد. روش یه لکه‌ی رطوبت بود. «دیدی بهت گفتم؟ ما که رو کار بودیم شوهرتم آبش اومد»

۱۳۹۹ شهریور ۲۲, شنبه

بهشت ۳


صبح تواداره همه اش تواين فکربودم کي وچه کسي راانتخاب کنم تاهم پرستو ازش خوشش بياد وهم درآينده برامون دردسرومزاحمت ايجادنکنه درعين حال خودش وهمسرش به اين کارراضي باشند وازنظرافکارواخلق باهردوي ما سازگاري وتفاهم داشته باشند ، درحين انجام امورشرکت درافکارم يکي يکي دوستان وهمکاران خودم را موردسنجش وبررسي قرارميدادم تاشايد دربين انها شخص مورد نظرومعتمد خودرا که تمام شرايطي راکه درافکارم بصورت يک الگو تنظيم کرده بودم داشته باشد، اين افکارموجب گرديدتاگذشت زمان رامتوجه نشوم همينطورغرق درافکارخودبودم که صداي يکي ازهمکارانم مرابخودآورد . اوميگفت: اميرخان چي شده امروز خيلي توخودتي؟ بابا نيم ساعت هم ازوقت گذشته توهنوز مشغولي ، مگه نميخواي بري خونه؟...... ازپشت ميز بلندشدم وازايشان تشکرکردم وگفتم : چيزي نيست ؟اين پرونده منو مشغول کرده بود، حال بقيه کارشوميزارم براي فردا...همراه اوازاداره خارج شدم وباهمان افکار راهي خونه شدم . وقتي واردخونه شدم باصداي بسته شدن در پرستومانند يک فرشته زيبا درحاليکه يک دامن بسيارکوتاه پليسه بنفش رنگ ويک تاپ بندي چسبون صورتي بسيارخوشرنگ تنش کرده بود به استقبالم اومدوخودشو توبغلم ولوکردلبي ازاوگرفتم وطبق معمول دستي به لنبراي کونش کشيدم وگفتم : عزيزم ماشاءا... روز به روز خوشگل تروجذاب تر ميشي بزنم به تخته !! .... خودشو لوس کردوگفت :امير؟..ببين امروز لباسم چطوره؟ خوبه؟ ويک قري به خودش داد ،طوريکه بعلت کوتاهي دامنش شرت توري مشکي رنگش باتمام محتويات برجسته اش نمايان شد ، لباشودوباره بوسيدم و.... گفتم : عزيزم خودت اينقدرزيباوتودلبروهستي که هرچي بپوشي زيباوزيباترميشي !..مخصوصاًاين ميني دامن!! که يک جلوه خيلي قشنگ به رونا و باسنت داده ودل منوبراي اونا بي تاب کرده ..... بوسيدمش ورفتم تواطاق لباسموعوض کردم وبعدش يک دوش گرفتم، وقتي از حمام بيرون اومدم پرستوميزشامو حاضر کرده بود، حين صرف شام پرسيدم: تازه چه خبر ؟... گفت : ب...ه ...خبرا پيش شماست از من ميپرسي چه خبر ؟؟... توتعريف کن چه خبر ؟.. چي کردي ؟... ! گفتم : هيچي امن وامان ..!! چه خبر بايد باشه ؟؟..!! گفت : ..ا..ه امير لوس نشو ديگه؟..! خودت ميدوني..... چي ميگم ...... ديشب اين همه تعريف کردي.. گفتم : خوب عزيزم شامتو بخور.. تا بعد بيشتر صحبت کنيم .... بعدازصرف شام رفتيم نشستيم توهال ، تلويزيون روشن بود ويک سريال قديمي رانمايش ميداد ... پرستو خودش رارومبل جابجا کردوچسبيد به من و.... گفت : نگفتي ...؟ گفتم : راستش امروز همه اش توفکربودم تا شايد اوني که ميخوائيم پيداکنم ولي پيدا نکردم بايد بيشتر فکرکنم.... عزيزم...!!.... دستمو انداختم دورکمرش واونوکشيدم طرف خودم ولي او پاشد نشست روپاهام و چون شلوارک پوشيده بودم گرمي کون وروناش منوداغ کرد ، لبشو بوسيدم واز رو تاپ چسبوني که تنش بود نوک سينه هاش را بادندون يواش گازگرفتم کيرم داشت بلند ميشد دستي به روناي بلوريش که مثل آئينه صاف ولغزنده بود کشيدم و گفتم : خوب عزيزم حال تو بگوامروز چه خبر..؟ توکه خبرهاي دنيارا تلفني ازدوستات ميگيري وگپ ميزني ، تعريف کن ... خوشگل من!.... ودستمو کردم توشرتش از داغي کوسش دستم سوخت...!!.. داغ .. داغ.... واقعاً پرستوکوس برجسته ونازي داره هميشه هم بهش ميرسه هم مواشو دائم ميزنه وصافش ميکنه هم معطرش ميکنه....... جون ميده براي ليس زدن..... باانگشت چوچولهشوماليدم.... اومد بال..... پرستودر حاليکه داغ کرده ولپاش گل انداخته بودصورتشونزديک صورتم آوردوگفت: هيچي ..!!..ولي راستش امروزفهميدم منيرهمدوره دانشگاهيم با يک مهندس ازدواج کرده....... گفتم: خوب.. خوب.؟..... کي عروسي کرده.؟..... چرااين خوشگله مارا دعوت نکرده ؟.. گفت : تابستون گذشته وقتي ما شمال بوديم عروسي کرده، زنگ زده ما نبوديم..... بعدشم سه چهار ماهي شايدهم بيشتر رفتن خارج برا ي ماه عسل ، حال هم دو سه ماهيه که اومدن .... گفتم : عاليه..... بهترازاين نميشه.... پرستوگفت :چي چي عاليه؟؟... گفتم: عزيزم توميتوني به همين مناسبت اونا را براي يک شام دعوت کني وازنزديک وضعييت وموقعييت اونا را ببينيم وبررسي کنيم .... شايد اونا..همونائي باشند که ما دنبالشون ميگرديم.... هم منير باتودوسته وخوب ميشناسيش وهم من اونوچند بارديدم.... دخترخوشگل وتوداريه... فقط بايد ديد شوهرش چه جورآدميه...اهل حال است .. يا نه.. در هرصورت موقعييت خوبيه ... نظرت چيه عزيزم ؟.... ) توضيح بدم باراول که منيررا ديدم خيلي ازش خوشم اومد.. خيلي لوندووخوشگله.. اونم کون خشگلي داره خودشم اينو خوب ميدونه که چه کون گردوبرجسته اي داره..... ازنگاهام بوبرده که چشم دنبال کونشه... براي همين هرموقع ميومد پيش پرستوخوب ميدونست چطوري دورازچشم پرستو... کونشو طرفم کنه وقربده و چشامواز ديدن کونش سيراب کنه..!! براي همين رو پيشنهادم مصرشدم ....( پرستوکمي منو.. من .. کردو....... گفت : ...حال ببينم چي ميشه...... راستي اگه صحبت پيش اومد براي کي خوبه دعوتشون کنم ؟..!. گفتم : هرچه زودتر بهتر.!!.. سعي کن براي پس فردا شب، شام دعوتشون کني خوبه؟؟.... اگر تواونارا پسنديدي.. چه بهتر.. منهم مي پسندم..! .. راستي توشوهر شو ديدي؟... چه تيپيه...؟ پرستودرحاليکه سرشو روشونم گذاشته بود وآروم نرمي گوشموميجويد... گفت : حال چرااينقدرباعجله دعوتشون کنيم؟ ....... لبشوبوسيدم و.... گفتم : اينکه عجله نيست عزيزم ... حالچه فردا چه ده روز ديگه چه فرقي داره؟ حال توبراي پس فردا شب دعوتشون کن لاقل هم توبادوست ديرينت ديداري تازه ميکني وگپي ميزني .. هم من باشوهرش آشنا ميشم، ضمنااگر خصوصيات موردنظرماراداشتن چه بهتر، چون ذوج دلخواهمونوراهم پيدا کرديم ..!!.... راستي صبح اگردعوتوقبول کردن بمن يک زنگي بزن.... باشه عزيزم؟...!! تاپشوزدم بال ........ کرست نبسته بود سينه هاش سفت شده بودن... بازبونم شروع کردم به ليسيدن اونها... کمي اومدم بالتر زيرگلوي سفيد وهوس انگيزش رامک زدم.... پرستو نفس نفس ميزد .... اونم آروم ازروي شلوارکم سرکيرموکه حالبين روناش قرارگرفته بود بادستش مالش ميداد .... لبامو رولباش گذاشتم وزبونمو تودهنش چرخوندم.... خودشوسفت به سينه ام چسبوند، سفتي نوک سينه هاشو بخوبي حس ميکردم..... دست راستم راازتوشرتش بطرف سوراخ کونش بردم وقتي انگشتم به سوراخ کونش خورد .... يک دفعه ماهيچه دورش جمع شد...... باانگشتم کمي فشارش دادم... داغ بود... شروع کردبه دل زدن .... پرستو داشت از حال ميرفت.... آروم پاهاموبالآورده وروي لبه ميز جلومبل گذاشتم... پرستو دستاش راازدور کمرم باز کرد ويواش رو پاهام دراز کشيد وپاهاش را دورکمرم حلقه زد ... اين کار باعث شد تاکيرم لي روناش قراربگيره وازروي شرتش به شکاف بهشتي اش بخوره! .... هوس کردم کوس پف کردهشوليس بزنم ..... دهنم حسابي آب افتاده بود.... جلوي خودم را نمي تونستم بگيرم... کيرم به نهايت شقي رسيده بود .... داشت منفجر ميشد........ حال پرستوهم کمترازمن نبود .... چراکه احساس کردم شرتش کمي خيس شده .... آروم اونواز روپاهام بلند کردم ورومبل گذاشتم ورفتم پائين بين پاهاش زانو زدم ..... لبه شورتشوازکشاله رونش کمي کنارزدم... لبه هاي صورتي خوشرنگ کوسش پيداشد، پف کرده وکماني ، کمي ديگه شورتشو کنارزدم ... واي.... شکاف کوچيک کوسش به صورت يک خط که از درونش دوتا لبه نازک صورتي وزيبا زده بود بيرون به چشم خورد.....ازرايحه دلپذيرش دهنم پرآب شده بود.... قلبم به شدت ميطپيدوصداي کروپ.. کروپ اون هيجانم رابيشترکرد.... پرستو به پشتي مبل تکيه داده ونفس.. نفس ميزد... تاپش تازير گلوش بالرفته بودوسينه هاي گردش که فاصله اي بينشون نيست هماهنگ بانفس کشيدن پرستولرزش و حرکات ژله اي زيبائي رانمايش ميدادن .... حريصانه سرمو بطرف کوسش بردم ومستانه لبامو رولباي کوسش گذاشتم.... چه کوسي؟....بالباني مرطوب وداغ.!!... مک زدم.... وتراوش عسل گونه اش را ليس ميزدم.... بوي دلپسندش رايحه اي از بهشت بود.... سيرآب نميشدم..... ديوانه وارشرت ودامنش راپائين کشيدم .... هيچي حاليم نبود ، روناي سفيدوگوشتيش رابازکردم وانداختم روشونه هام....... يکبارديگه سرمو به طرف دروازه بهشتي پرستوکه حال ديگه رومبل ولو شده بود بردم، خيس بود... زبونم را توشکاف کوسش کردم آبش را مزمزه کردم چه طعم گوارا و ملسي !!.. ... غليظ چون عسل..!... ديوانه وار ليس زدم.... تمام صورتم خيس وچسبناک شده بود..... پرستو هم ناله ميکرد...... بادستش سرمو بطرف کوسش فشار ميداد..... سعي ميکرد همانطور که نشسته وناله ميکرد... خودشوتکون بده! ...... خودشو کشوند پائينتر، کمي که اومدپائين سوراخ کونش اومد بال، حال زبونم به سوراخ کونش که باز وبسته ميشد ميخورد... شروع کردم به ليسيدن سوراخ کونش خيلي دوست داشتم زبونم را بکنم توسوراخ کونش ولي ماهيچه دور سوراخ کونش اجازه نميداد تنها تونستم کمي ازنوک زبونموبکنم اون تو!!..... باادامه اين کارهردومون به اوج لذت وشهوت رسيده بوديم....... با تمام وجودم کوس وکون پرستو راليس ميزدم براي يک لحظه زبانم به چوچوله پف کرده اش خورد ازخود بيخود شدم، کودکانه اونومک زدم وبين دندونام گرفتم...... بانوک زبونم بااون بازي کردم کمي بزرگتر شد ..... يک لحظه احساس کردم پرستو داره ميلرزه فکرکردم سردش شده ولي نه ...اون به اورگاسم رسيده بود.... ريزش آبش تمام صورتم را خيس کرد ... سرمو چنان با فشاربين روناش نگهداشته بود که داشتم خفه ميشدم دهانم پرشده بود از آب کوثرش ... چه طعم وبوئي داشت.... وجودم را از آن آب بهشتي سيرآب کردم!! پاشدم شلوارک وشورتمو کشيدم پائين و...... گفتم : عزيزم پاشورومبل زانوبزن ، ميخوام امشب کوس نازتوازعقب جربدم... پاشو.... کمي هم کونتو بگير بال.... پرستوپاشدوروي مبل زانوزد وکون سفيدشوطرفم قنبل کردو....... گفت : اول يک کم پشتموبمال..... تفش بزن خشک نباشه؟ .....!! کمرکيرموگرفتم وکمي تفش زدم و سرشوگذاشتم در سوراخ کونش ، با دو دستم آبگاهشوگرفتم که پرستوشروع کردبه چرخوندن کونش واونوفشارميدادروکيرم ، سوراخ کونش بطور شورانگيزي دل ميزدوبازوبسته ميشد..!! ، خوب که باسرکيرم سوراخ نرم وماماني کونش رادرمالي کردم..... سر کيرموکه حالبادکرده بود گذاشتم درکوس نازش ، کلهک کيرم حسابي بادکرده بود ، هنوزکوسش خيس بودولي کمي تف باکف دستم به سرکيرم ماليدم چون ميدونستم کوسش خيلي تنگه ، آخه من همه اش اونوازکون ميکنم براهمين کوس نازش تقريباً بکرمونده ..!!....آروم لي کوسشو بازکردم وکله کيرم هل دادم توش ... واي چه کوس تنگ و داغي.. کوسي که هميشه گائيدنش برام تازگي داره.!!...نميدونم چرا اونشب براي گائيدنش بي طاقت شده بودم .... اما دوست نداشتم کيرمو يک ضرب بکنم توش براهمين يک فشارکوچيک دادم کمي کيرم رفت توولي تنگي کوسش سفت کيرمو گرفته بود ونميذاشت تکان بخوره....چندلحظه اي کيرموهمان جا نگهداشتم بعد يکبارديگه اونوفشارداد م... پرستوهم کمکم کردوکونش دادعقب وکيرم تاته رفت توکوس نازش طوريکه احساس کردم سرکيرم به غضروف ته کوسش خورده.... برا يک لحظه ماهيچه هاي درون کوسش حالت انقباض پيدا کردن ولي بلفاصله آروم آروم شل شدن وکيرم بخوبي جاي خودش را باز کرد ....... پرستوناله اي کردوبراي يک لحظه از حرکت ايستاد ، با آه وناله گفت : واي مردم..... چراامشب اينقدرکلفت شده ...... واي.... امير طاقت ندارم تانافم رسيده کمي اونو بکش بيرون .... دارم جرميخورم..... واي خداجون مردم......!! جداره داخلي کوسش حسابي به کيرم چسبيده بود..... وقتي کيرموکشيدم بيرون لبهاي دروني کوسش که صورتي رنگ بودهمراه کيرم اومدن بيرون.. احساس کردم کيرم کلفت تراز هميشه شده..... چراکه فانتزي ذهنم روي منير وشوهرش بود وپرستورا منير ميديدم !!.... درفکروخيالم اين کوس وکون منيربودکه ميگائيدمش... شروع به تلمبه زدن کردم.... آه وناله پرستو بلند شده بود..... معلوم بود اونم داره حال ميکنه..... شايداونم توفانتزي ذهنش فکرميکرد که شوهر منير داره اونوميکنه.!... وقتي اين خيال به ذهنم رسيد چنان ازفشارشهوت مست شدم که با تمام وجودم پرستو را ميکردم، طوريکه آه وناله اش تبديل به جيغ شده بود ،همزمان باريتم تلمبه زدنم پرستوهم خودشو عقب جلو ميبرد تا کيرم بيشتر بره توکوسش ..... حرکات موذون پرستوهمراه باانقباض وانبساط ماهيچه هاي درون کوسش موجب شدتا ابتدا اوبالرزشي خفيف ونفس نفس زدن کوتاه به اورگاسم برسه ومن نيز بايک کرختي لذت بخش درحاليکه سرمو بالگرفته بودم وباصداي بلنداوف ، اوف ميکردم تمام آبم را ريختم توکوسش... عليرغم اينکه سست شده بودم ولي همچنان کمرپرستوراسفت گرفته بودم ودوست نداشتم کيرمو بيرون بکشم .... خيلي حال کردم......... حيفم آمد اين تنوع گائيدن راازدست بدم ...... بهمين خاطرکارتلمبه زدن را پس ازيک مکث کوتاه ادامه دادم..... حال کاملً کوس تنگش خيس ولزج عسلي شده بود وشلپ... شلپ... صدا ميکرد... پرستو بي حال شده بود ولي ازماليدن کونش به شکم وخايه هاي من دريغ نميکرد...... همين کاراوموجب شدتاکيرم شقي خودشوحفظ کنه!! ...... پرستو کمي خودشو جابجا کرد وآهسته گفت : همين طور بخوابم.؟ ... ديگه نا ندارم وايسم....!! گفتم : بخواب عزيزم ... ولي آروم که کيرم درنياد .!!................... پرستودرحاليکه ميچرخيدتاروي مبل دراز بکشه ...... گفت : عيب نداره عزيزم بزار دربياد ..... دوست دارم امشب ازعقب هم بهت بدم ..... آخه وقتي اونوميمالي يک حالي بهم دست ميده!! ...... توش شروع ميکنه به خاريدن ودل زدن ...... وقتي ميکني اولش کمي درد داره!!........ولي ... دردشم لذت بخشه .!!!........ پريدم توحرفش وگفتم: عزيزم چراميگي ازعقب ونميگي ازکون!!... قربونت برم بگوميخوام امشب يک کون بهت بدم... اينجوري من بيشتر خوشم ميآد!!.... اونم که از شهوت حال به حالي شده و کونش براکير ميخاريد....... گفت : خوب....کون... ميخوام حال.. يک کون بهت بدم!!......خوبه؟ .... خوشت اومد... خوب بکن ديگه... چرامعطلي ...... کونم ميخاره........ درحاليکه خودمو روپرستو جابجا ميکردم تا اونوازکون بکنم .... گفتم : عزيزم حال کجاي لذت بردنوديدي؟ ..... بزار يک تنوع توسکسمون پيدا بشه، مخصوصاً اگرمنيروشوهرش بيان تواين کار..... واي از حال چه حالي ميشم وقتي توي ذهنم ميبينم يک نفرديگه مثلً شوهرمنيرميخوادتراازکون بکنه ...... کاش اونم کون کردنودوست داشته باشه که حتماً دوست داره؟!! .... چون کون منيرهم دست کمي از کون خوشگل تو نداره!!.. هرچندهم اگراهل کون کردن نباشه ولي قول بهت ميدم باديدن اين کون گردوقلمبه اي که توداري اون که نه هرکس ديگه اي هم بيندش ازش نميگذره .... مخصوصاً اگر شلوارک چسبون وتنگ هم پات باشه !! ...... واي...!!.. ديونه اش ميکني.!!.. من که خودم کشته مرده اونم ..... خودت خوب اينو ميدوني ....... و.. واي ازاون وقتي که يک نفرديگه کونتوببينه وبفهمه ميخواي کون بهش بدي .. واي ... ميدوني کيرش چه شقي پيدا ميکنه.... من جاي اون دارم ميترکم ... مخصوصاًباراول که ميخواد از کون بکندت ...... باچه شوروحالي کونت ميزاره....... فکرشو بکن تو اون حالت.... توچه حال ولذتي مبري وبعدش هم من... چون خيلي دوست دارم بعدازاينکه يکي ازکون گائيدت منم پشت سرش تورا بکنم، چه حالي ميده؟......!!! آدم کيرشوبزاره جاي گرم يک کيرديگه که پرازآب منيه !!!.... واي يعني ميشه؟؟..... سعي کردم بااين حرفها پرستو رابراي کارسکسي جديدمان آماده کنم، تا ازنزديک شاهد کون دادنش باشم و ببينم چطوري کون ميده و چه شکلي ازکون مي کننش ..!!.... واز ديدن آن صحنه ها بهره ولذت شهواني ببرم، مهمتراينکه اگرجوربشه، بتوانم منيرخوشگل ونازرا که توخواب هم نميديدم ،از کون بکنمش !!!... وداغ اين مدتو ازدلم دربيارم!!... ضمن ادامه حرفهايم ، آروم کيرمو که حسابي شق شده وهنوزخيس خيس بود درسوراخ کونش گذاشتم وباستون قراردادن دستهام دردوطرف بدنش کمرم رابال گرفتم تافشار کمتري به کونش بيادوکيرم آروم ويواش بره توکونش تاهم من لذت بيشتري ببرم وهم اون دردش نگيره....... من گائيدن کون را اينطوري، يعني پرستو دمر بخوابه ومن بخوابم روش رابيشتر دوست دارم وهميشه هم اينجوري اونوازکون ميکنم...... چراکه دراين حالت تمامي کونش توبغلم جا ميگيره وازنرمي وگرمي اون بيشتراستفاده ميکنم و لذت بيشتري هم ميبرم ..... گاهاً دراين حالت بعدازچندتاتلمبه زدن دستاموزير شکمش ميبرم وبافشاردادن به زانوام وستوني کردن اونا بدون اينکه کيرم ازکونش دربيادبحالت سگي، گائيدنشوادامه ميدم اونم ازين دوحالت خيلي خوشش مياد وخوب هم متمتع ميشه ولذت ميبره وآه وناله هاي آن چناني ميکنه!!! ..... درحالت سگي وقتي چاک کونش راباز ميکنم براحتي ميبينم کيرم تاته رفته توکونش وتخمام به در کونش ميخورن وموقع اومدن آبم، پرستوميخواد که آبموتوکونش بريزم يا روکمرش اما تاحال نشده آبمو بخوره يابرام ساک بزنه..... ميگه دوست نداره وخوشش نميآد.!!؟؟........ منم تاحال دراين مورد اصرار زيادي نکردم ...... اما يکي ازکارهاي جالب وموردپسندي که هميشه پرستوانجام ميده اينه که قبل از کون دادن خودشو خوب تخليه ميکنه ، اين کارش موجب ميشه تا کيرم راحتر توکونش جا بگيره واونم دردکمتري بکشه ، من هم ازگائيدن يک کون تخليه شده وتميز، لذت بيشتري ميبرم .. ...........

۱۳۹۹ شهریور ۱۴, جمعه

پریا

 سلام من اولین باره که داستانمو بازگو میکنم شاید کار درستی نباشه ولی اینقد هیجان دارم که دوس دارم سکسم با پریا رو همه جا جار بزنم من اسمم سامانِ و یه عمو زاده دارم به اسم پریا من و پریا همیشه رابطه خوبی داشتیم و همیشه دوست داشتم کنارش باشم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم مربوط میشه به سال ۹۳ که اون موقع من ۲۳ سالم بود و پریا خانم ۲۴ساله اول اجازه بدین یکم از شرایط پریا بگم پدر و مادر پریا که از هم جدا شدن پریا که تک فرزند خانواده بود با مادرش زندگی میکرد تا اینکه بخاطر ازدواج مادرش مجبور شد بیاد پیش باباش که خونش تو کوچه ما بود زندگی کنه تو این مدت رابطه من و پریا خیلی گرم شده بود از بازار رفتن بگیرین تا سینما و با اینکه همیشه تو کفش بودم اما هیچوقت خط قرمزها رو رد نکردیم رابطه ما ادامه داشت تا اینکه پریا ازدواج کرد اما بعد یک سال از شوهرش جدا شد و برگشت خونه باباش حالا پریا یه زن مطلقه بود و من قصد داشتم رابطه جدیدی باش شروع کنم دوباره رابطه ما گرم شد اما یه چیزی تغییر کرده بود رفتار پریا با من مثل قبل نبود که همش دم از خواهر برادری میزد خب بریم سر اصل مطلب یه روز پریا زنگ زد گفت بابام فردا میره شهرستان و تا شب برنمیگرده بیا پیشم که تنها نباشم منم گفتم چشششم و فردا ساعت ۹صبح رفتم پیشش ولی چون خواب الود بود یه پتو و متکا بم داد و کنار تختش خوابیدم بعد از دو ساعت بیدار شدم واااااای چه صحنه ای داشتم میدیدم پریا از حمام اومده بود و یه حوله دور سینه هاش بود که تا وسطای باسنش پایین میومد ولی چون از پایین داشتم میدیدم کاملا کوس و کونش معلوم بود فوری کیرم شق شد و داشتم نگاه میکردم که حوله رو از رو بدنش برداشت و پرت کرد رو تختش خم شد از تو کشو لباساشو برداره وااااای فکرشم نمیکردم همچین جنسی باشه همش میگفتم کاش میشد سینه هاشم ببینم خلاصه خودمو زدم بخواب تا لباساشو پوشید بعد یه لگد بم زد و کفت پاشو دیگه تنبل ساعت ۱۲شد منم پاشدم گفتم تو کی پاشدی کی رفتی حموم گفت یه نیم ساعتی هست گفتم قابل میدونستی میومدم کمرتو لیف میکشیدم یه خنده کوچیک اومد رو لبش و گفت اونم به وقتش و بعدش رفت تو اشپزخونه با هم یه صبحونه خوردیم و نشستیم تو پذیرایی مشغول دیدن فیلم منم جفت پریا نشسته بودم و دستمم دور گردش بود که یهو فیلم به جاهای باریک کشیده شد و شروع کردن لب گرفتن یه لحظه دیدم پریا دستشو گذاشت رو دستم و داره باش بازی میکنه منم سرشو بوسیدم و اونم دستمو اروم برد رو سینش و چشاشو بست منم از خدا خواستههههه لبمو گذاشتم رو لبش و شروع کردم به خوردنش اونم حرفه ای میخورد بش گفتم بریم رو تختت قبول کرد دراش کردم و افتادم روش و هی میخوردمش گفت چته وحش شدی مگه گفتم میدونی چند ساله منتظر این لحظم میخوای وحشی نشم گفت راحت باش قربونت برم اینو که گفت دوباره شروع کردیم به خوردن لبای همدیگه تاپ و شلوارشو از تنش در آوردم شروع کردم به خوردن سینه هاش از رو سوتین یکم که خوردم شرت و سوتینشم دراوردم عجب کسی چه سینه هایی سینه هاش ۷۵ و کونشم نسبتا گرد بدن سفید و کس تپل الان دیگه پریا لخت لخت جلوم بود و میتونستم به آرزوم برسم دوباره شروع کردم به خوردن سینه های نرمش کم کم رفتم پایین تا رسیدم به کسش هنوز هیچی نشده خیس شده بود و منم شروع کردم لیس زدن کوس پریا دیگه تو حال خودش نبود و مدام آه و اوه میکرد و سرمو به دهنه کسش فشار میداد خوب که خوردم متوجه یه لرزش شدم و بعدش پریا آروم گرفت متوجه شدم که ارضا شده گفتم پری خانم حالا نوبت شماس اونم شروع کرد به خوردن کیر من میگفت سامان همش مال خودمه و قربون صدقه کیرم میرفت خوب که برام ساک زد اومد کنارم دراز کشید و گفت بیا بالا روش دراز کشیدم و با دستش کیرمو تو کسش جا داد چقد داغ بود دست راستمو بردم زیر سرش و شروع کردم به تلمبه زدن پریا هم چشاشو بسته بود و آخ و اوخ میکرد و قربون صدقم میرفت منم همزمان که میکردمش گردنشو میخوردم نیم ساعت با پوزیشنایی که بلد بودم کردمش و آبمو ریختم رو شکمش بعد دراز کشیدیم بغل هم و با هم رفتیم حمام اونجا هم یه دست حسابی کردمش و بعدش رفتم غذا گرفتم و دوستی ساده ما تبدیل به سکسهای وقت و بیوقت شده بود تا اینکه دوسال بعد یعنی سال ۹۵ دوباره ازدواج کرد و منم نامزد کردم و دیگه با هم سکس نداشتیم اما همیشه دوستای خوبی برا هم هستیم و هیچوقت مزه سکس با پریا رو فراموش نمیکنم اگه مشکل نگارشی داشت ببخشید بار اول و احتمالا اخرم بود بهار